#چشمان_سرخ_آبی_پارت_64


طرز افسونگرانه اي درخشان و بی نظیر بود. روي پیشانی اسب شاخ کوتاهی قرار داشت که مانند ماه می

درخشید. آیدن زیر لب گفت:

- خداي من اون یه تکشاخه؟

به آرامی به او نردیک شد. تکشاخ زخمی بود. مایعی نقره فام و درخشانی از کنار گردنش می چکید. زیر گلوي

آیدن به ناگاه شروع به سوزش کرد. عطشی سیري ناپذیر تمام وجود آیدن را فرا گرفت. سوزشی شدید و تمایلی

بی سابقه. احساس می کرد همه رگهایش خشک و متورم شده اند. احساس تشنگی طاقت فرسایی با قدرت به

دیواره ذهنش می کوفت. به جاي زخم و خون نقره فام خیره شد. سرش را به اسب نزدیک کرد. بی اختیار به

زخم نزدیک شد. دستی شانه اش را گرفت و او را محکم به زمین کوفت.

آدریان فریاد زد:

- اینکارو نکن آیدن ... طبعاتش وحشتناکتر از اونه که بتونی الان بفهمیش ...

آیدن به سختی به حالت نیم نسشت در آمد. نگاهش را به چشمان سرخ و براق آدریان دوخت که به طرز غیر

معمولی درخشان به نظر می رسید.

- چی کار می کنی آدریان ... من آدمم ... دردم می گیره.

آدریان نگاهش را از آیدن برداشت و گفت:

- اینجا چه غلطی می کنی؟

- خیالت راحت ... تکشاخ شکار نمی کنم.

- تو نباید بهشون نزدیک بشی ... اونا زندگیت رو نابود می کنن.

آیدن که هنوز روي شانه هایش احساس درد می کرد به دشواري تمام روي پاهایش ایستاد.

- ولی فکر می کردم تک شاخ ها موجودات پاك و خوبین ...

romangram.com | @romangram_com