#چشمان_سرخ_آبی_پارت_59
عادي بودنشون رو کنترل کنم.
اولاین با تعجب گفت:
- چطور همچین چیزي ممکنه؟ تو مگه ...
آیدن با تاکید گفت:
- من خون آشام نیستم. نمی تونم باشم ... خیلی بررسی کردم ... نیستم.
- خداي من! آیدن تو باورشون داري ...
آیدن خشمگین شد. اولاین راست می گفت. حرفهایش به منزله این بود که چیزي در درون آیدن نمی تواند
حقایق را انکار کند. با لحنی عصبی فریاد زد:
- باورشون ندارم چون نمی خوام باورشون کنم ... چون نمی خوام حقیقت داشته باشن اولاین ... من دوست
ندارم بخشی از دنیایی باشم که نمی خوام وجود داشته باشه ... می خوام عادي زندگی کنم.
- اگه باورشون نداشتی و نمی خواستی باورشون کنی آیدن 1 هیچ وقت به ملاقات من نمی اومدي ...
- اومدم اینجا چون امیدوار بودم تو همه چیز رو انکار کنی ... امیدوار بودم تو واقعا یه روانی توهم زده باشی.
دوست داشتم تو رو مثل یه جانی خطرناك بسته شده به زنجیر ببینم ... اولاین ... من می خوام انکارشون کنم
... اما ...
اولاین با لحن دلسوزانه اي پاسخ داد:
- اما نمی تونی ... نمی تونی انکارش کنی آیدن ...
آیدن کوله اش را روي دوشش انداخت که برود. اولاین ملتمسانه گفت:
- نه ... خواهش می کنم نرو ... الان نه ... تو باید با من حرف بزنی ... بهم بگو چی هستی ... چطور زندگی می
کنی؟
romangram.com | @romangram_com