#چشمان_سرخ_آبی_پارت_57
اگر به دیدن اولاین می رفت ، شاید می توانست درباره خودش مطمئن شود. می فهمید آیا خودش هم یک
روانی توهم زده است یا خیر؟
سرش را بیرون آورد و دستی به موهایش کشید. نگاهش به تصویرش در آب افتاد.
- تو قول دادي آیدن ... به خودت قول دادي ...
پاسخی در ذهنش می چرخید:
- اما نمی شه انکارش کرد.
- همش توهمه ... قراره اینطوري فکرکنی ... باید انکارش کنی. .
ذهنش پاسخ محکمی داشت:
- خب اتفاقاتی که افتاده توهمه ... قدرت هاي فرا انسانی هم توهمه؟! من می تونم کارایی رو بکنم و چیزایی
رو حس کنم که آدما نمی تونن ... این که توهم نیست ... غیر ممکنه باشه ... اولاین هم می تونست دور رو
ببینه ... باید ازش بپرسم.
- قرار بود به اینا فکر نکنی آیدن ... بهشون فکر نکن.
ذهن آیدن باز هم پاسخ محکم و متقن داشت اما آیدن دیگر به آن گوش نداد. آیدن ترجیح می داد به این
مساله فکر نکند. می خواست پیمانی که با خود بسته بود را نشکند.
صورتش رنگ پریده بود و چشمهایش منگ.
آیدن نتوانست در نگاه اول اولاین را بشناسد. موهاي سرش را کاملا تراشیده بودند و ابروهایش دیگر مرتب
نبود. دسته گلش را کنار تخت گذاشت و کنار او نشست. اولاین با صدایی آهسته گفت:
- اونا فکر می کنن من دیوونه ام ... اما آیدن تو می دونی من راست می گم.
آیدن با تردید گفت:
romangram.com | @romangram_com