#چشمان_سرخ_آبی_پارت_54
هیچ حسی متمرکز نمی شد زیرا دریافته بود دنیا بدون حواسی قدرتمند شیرین تر به نظر می رسد. حالا می
فهمید هر چه که بر سرش آمده و به چشم دیده به خاطر استفاده از قدرت هاي فرا انسانی اش بوده است.
دوست نداشت به رفتارهاي الویس دقیق شود. دربرابر همه چیز سر خم کرده یود و تصمیم داشت دیگر به وقایع
هفته اخیر حتی فکر نکند. حس تسلیم عجیبی که در وجود آیدن بی سابقه نبود. او تقریبا تمام عمرش را تسلیم
محض جریان زندگی بود در واقع زندگی با الویس هیچ نتیجه دیگري نمی توانست داشته باشد.
نفس عمیقی کشید و از روي کاناپه بلند شد. اورکتش را به تن کرد و به سمت مدرسه به راه افتاد. راه مدرسه
دیگر براي آیدن جذابیتی نداشت. در حقیقت آیدن تلاش می کرد کمتر به آن نگاه کند. تمام مدت چشمهایش
را به خاکستري هاي جاده می دوخت تا مبادا با دیدن جنگل خاطره وقایع تازه شود. می دانست اگر فقط کمی
منطقی به آن فکر کند با تمام وجود باورش می کند. جنگل طراوت عجیبی داشت و باران نم نم و بسیار
ملایمی می بارید. آیدن سعی کرد بی اعتنا از آن بگذرد می ترسید اگر هوا را استنشاق کند حواس غیر طبیعی
اش فعال شوند.
سرعت موتورسیکلتش را بیشتر کرد. براي اولین بار در این چند هفته آرزو کرد زودتر به مدرسه برسد. راه مدرسه
برایش طولانی تر به نظر می رسید.
موتورش را پارك کرد و به سمت کلاس بیولوژي رفت. کلاس خالی بود. نگاهی به ساعتش انداخت. ظاهرا
خیلی زود به مدرسه رسیده بود. چند لحظه بعد دکتر دورانت با همان حالت عجیب و غریبش وارد کلاس شد.
- اوه ... آیدن عزیز ... سلام پسر
- سلام دکتر
- آه ... دوستت چطوره؟
چهره آیدن در هم رفت.
romangram.com | @romangram_com