#چشمان_سرخ_آبی_پارت_53
آیدن چند قدم دور شد و چشم از آدریان و خانه چوبی و کوچکش برداشت. تصمیم داشت دیگر سربرنگرداند. با
خودش کلنجار می رفت. بخشی از وجودش کاملا به حرفهاي آدریان باور داشت و بخشی از وجودش اصرار
داشت همه آنچه رخ داده است را انکار کند. با خودش می گفت همه چیز خواب و یا توهمیست که گرفتارش
شده. ساردینا بی شک وهمی بود که به خاطر فشار بیش از حد روانی به سراغ آیدن آمده بود. آیدن تمایل داشت
هرچه در کلبه آدریان گذشته را در همین جنگل رها کند. نمی خواست وجودشان را باور کند. با خودش به تفاهم
رسید که دیگر حتی براي یک لحظه هم به آدریان ، ساردینا و حتی خودش فکر نکند. به خودش قول داد که
دیگر از توانایی هاي منحصر به فردش استفاده نکند. دیگر نمی خواست سر از کار الویس در آورد. زندگی عادي
همیشگی اش را در پیش می گرفت. همانطور که بود ؛ بدون هیچ سوالی و کنجکاوي اي درباره گذشته و
ممنوعیت تخیل.
با خودش تکرار می کرد که همه اینها افسانه است و خیال. باید به این باور می رسید. آدریان حقیقت نداشت.
نمی توانست واقعی.
به چشمه که رسید به راست پیچید. ذهنش دوباره درگیرشد ... اگر آدریان حقیقت نداشت چطور آیدن براي پیدا
کردن راه طبق دستور او عمل کرده بود.
اندکی بعد یا شاید ساعتها بعد ... براي آیدن تفاوتی نداشت که چقدر طول کشید اما به خانه رسید. با موتور و
کفشهایش که درست کنار جاده بود. دست نخورده و سالم.
همه چیز مانند یک خواب به نظر می رسید ... گویی هرگز اتفاق نیفتاده بودند. آیدن گاهی احساس می کرد
گرفتار جنونی توهم زا شده است که حوادث ذهنش را حقیقی جلوه می دهند. الویس رفتار عادیش را از سر
گرفته بود بدون آنکه به تازه شدن خون در دستانش اشاره کند. روي بدن پاتریک کماکان زخمهاي دردآور دیده
می شد. اما آیدن تصمیم گرفته بود همه اینها را ندید بگیرد. حتی حواسش را هم دیگر فعال نمی کرد. روي
romangram.com | @romangram_com