#چشمان_سرخ_آبی_پارت_51


- نپرس. .دیگه چیزي نپرس. آفتاب هم داره طلوع می کنه. کم کم آماده شو که بري.

آیدن بی قرارانه گفت:

- من نمی خوام برم هنوز خیلی چیزا هست که باید درباره خودم بدونم.

- می تونی از الویس بپرسی ...

- اگه اونو خوب بشناسی می دونی که اون داره تظاهرمی کنه به این چیزا اعتقاد نداره. اون برام توضیح نمی

ده.

- خب اگه اون چیزي نمیگه ... منم نمی تونم کمکی کنم.

- اما تو ظاهرا مارو خوب میشناسی ...

- آره. براي اینه که سالهاست حواسم به شماست. درست از روزي که تو به دنیا اومدي.

آیدن باتعجب پرسید:

- صبرکن مگه توچند سالته؟

آدریان آه مختصري کشید و از پنجره به تاریک و روشن صبح خیره شد. آیدن تکرار کرد:

- جوابمو ندادي؟

- خیلی وقته که یادم رفته چند ساله ام ... چند سال این محکومیت ابدي گریبانگیر زندگیم شده ... فقط می

دونم خیلی می گذره ... خیلی. .

- چه بلایی سرت اومده؟

آدریان پنجره را گشود و گفت:

- خورشید طلوع کرده ... پاشو برو.

آیدن احساس می کرد ، پشت صداي آدریان بغضی نهفته است که به سختی با آن مبارزه می کند. آیدن زیر لب

romangram.com | @romangram_com