#چشمان_سرخ_آبی_پارت_45
- اسم من آدریانه ... تو هم آیدن هستی. اینجا هم خونه منه ...
- من اینجا چی کار می کنم آدریان؟
- خودت چی یادته؟
آیدن به فکر فرو رفت. تصاویر مبهمی به یاد داشت. زنی زیبا که اطمینان می داد که آیدن یک خون آشام
نیست و خود یک الف به نظر می رسید. زنی که گفته بود آیدن دیدارشان را به یاد نخواهد آورد اما اکنون آیدن
به خاطرش می آورد. هرچند تصویر ذهنی اش از آن دیدار تار و مبهم بود. آیدن نیم نگاهی به آدریان انداخت و
گفت:
- اون یه الف بود؟
آدریان ابرویی تاب داد و پاسخ گفت:
- نه دقیقا اما نمیشه بهش الف نگفت ...
آیدن به یاد می آورد که که آن الف زیبا هم پاسخی با همین مضمون به او داده بود. فکرش را به کار انداخت.
حالا نامش را هم به خاطر می آورد.
- ساردینا ... اسمش ساردینا بود.
سپس روي آدریان دقیق شد و سعی کرد تصویرش را با موجوداتی که در ذهن داشت تطبیق دهد اما آدریان
هیچ ویژگی غیر انسانی خاصی نداشت که به چشم بیاید جز چشمان یاقوتی اش. با تعجب از آدریان پرسید:
- تو چی هستی؟
آدریان با لحنی سرشار از انکار گفت:
- من هیچی نیستم ... آیدن ازت می خوام بري خونه.
آیدن نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com