#چشمان_سرخ_آبی_پارت_41
- تو کی هستی؟
موجود ناشناس سري تکان داد و با لحنی اسرار آمیز گفت:
- تو میتونی منو ببینی انسان؟
آیدن چند قدم عقب رفت. ذهنش به یاریش شتافت. موجود مقابلش یک زن بود. یا در واژه اي بهتر یک موجود
مونث بود که بسیار به دختران جوان شباهت داشت. نمی دانست چه می گوید. زبانش باز شد و بی اختیار پاسخ
داد:
- من انسان نیستم. من خون آشامم.
زن جوان اندکی جلو آمد و به آیدن خیره شد. چشمان بی رنگ و درخشانش را به چشمهاي یشمی و آینه وار
آیدن دوخت.
- نه پسر ... تو خون آشام نیستی ... تو انسان ... نمی تونی انسان هم باشی ...
آیدن به اسب خیره شد. درست مانند پاتریک درخشان بود و از سایر اسبها درشت تر به نظر می رسید. تنها
فرقش با پاتریک در رنگ طلایی درخشان یالهایش بود. یال پاتریک مانند همه بدنش سفید به چشم می آمد اما
این اسب یالهایی طلایی کمرنگ اما درخشان داشت. زیر گلوي آیدن سوزش گرفت. می ترسید زن متوجه این
عطش و تمایل آیدن به خون اسبش شود. چند قدم عقب تر رفت و پرسید:
- تو چی هستی؟
زن نگاهش را از چشمان آیدن برداشت و گفت:
- چطور می تونی منو ببینی اما نمی دونی چیم؟
- من ... نمی دونم. هیچی نمی دونم.
زن روي اسب نشست و گفت:
romangram.com | @romangram_com