#چشمان_سرخ_آبی_پارت_40
خیره شد. سپس پرید. آنقدر بالا که روي همان شاخه فرود آمد. حس می کرد تمام جنگل زیر پاي اوست. فریاد
زد:
- نه! نیستم.
ندایی درون سرش به آرامی زمزمه می کرد:
- پس چطور اینکارو انجام دادي؟ تو چندین متر رو پریدي.
آیدن بی توجه به این ندا ، روي حواسش تمرکز کرد. می توانست جریان هوا را لمس کند و طراوت را بو کند.
طعم تازگی هوا را بچشد. می توانست رقص برگها و بازتاب درخشان آفتاب را روي آنها ببیند. آیدن می توانست
بشنود. هر صدایی که اراده می کرد و نمی کرد. صداي قلب طبیعت را و صداي آبشاري که از جنگل فاصله
داشت و آوازي افسانه اي که از عمیقترین نقطه جنگل به گوش می رسید.
آیدن بیشتر تمرکزکرد. صدا به هیچ صدایی که آیدن پیش ازاین شنیده بود شباهت نداشت. آرامشی غیر قابل
وصف آیدن را در خلصه فرو می برد. منبع صدا گویی هر لحظه به آیدن نزدیکتر می شد. آیدن به زمین پرید و
دقیق تر شد. صدا از سمت غرب شنیده می شد. صداي آبشار و این آواز چنان هنرمندانه و اسرار آمیز در هم
تلفیق شده بودند که گویی تفکیک آنان غیر ممکن بود.
قدمهاي آیدن سست شد. صدا درنزدیک ترین فاصله از او قرار داشت. از پشت درختان انبوه و شاخه هاي درهم
پیچیده شان ، ازمیان سایه روشن عمق جنگل موجودي نیمه درخشان و زیبا پدیدار شد.
گوشهایی کشیده و موهایی بلند داشت که لطیف به نظر می رسید. آیدن حیران و مات به او خیره شد. انگشتان
کشیده و بلند او با متانت افسار اسبی را در دست داشت که کنارش ایستاده بود. گویی او از جهان ماده نبود و
پوستش قابل لمس به نظر نمی رسید. آیدن نگاهی به اندام کشیده و بلند او انداخت. پاهاي این موجود روي
زمین قرار نداشت. گویا بیست یا سی سانتی متر بالاتر از سطح زمین حرکت می کرد. آیدن با لکنت پرسید:
romangram.com | @romangram_com