#چشمان_سرخ_آبی_پارت_39
لذتبخشی به مشام آیدن رسید. عطشی جانفرسا ناگهان تمام وجود آیدن را درهم ریخت. دستش را روي دهانش
گذاشت. آرواره هایش کمی بزرگتر به نظر می رسید. بدن آیدن شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به کیسه خون
انداخت. شاید خون انسان می توانست این عطش را اندکی تسکین بخشد. باید اول می چشید. شاید اصلا نمی
توانست از آن بنوشد. سر انگشتانش را به مقداري از خون آغشته کرد. در کمال ناباوري خون لخته شده تازه شد.
آیدن با حیرت به انگشتش خیره ماند. نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. چشمانش را بست و انگشتانش را در
کام گرفت. مزه اش به خوبی خون پاتریک نبود اما سوزش گلویش را براي لحظه اي آرام کرد. کیسه خون را
برداشت و با ولع تمام آن را نوشید.
تمام راه مدرسه را باخودش تکرار کرد:
- من خون آشام نیستم. نمی تونم باشم. . من خون آشام نیستم...
اما ذهنش غوغا به پا می کرد و با او به مخالفت می پرداخت. فشار روحی وحشتناکی مغز آیدن را به آستانه
انفجار کشانده بود. هیچ کجا در درون آیدن این حس وجود نداشت که بخواهد این افکار و احساسات را دور
بیندازد. آیدن از سر استیصال فریاد کشید. قطعا کسی در این جاده جنگلی صدایش را نمی شنید. ایستاد و
موتورش را گوشه اي پارك کرد. دوباره فریاد زد:
- من خون آشام نیستم.
صدایش گویی در عمق جنگل می پیچید و باز می گشت. آیدن کفشهایش را بیرون آورد و به سمت قلب جنگل
دوید. اینبار بلند تر فریاد زد:
- نه! من ... خون آشام نیستم.
چشمانش را بست و تمرکز کرد. می توانست مسیر صوتش را دنبال کند. صدا می رفت و به گوش تک تک
درختان جنگل می رسید ؛ سپس باز می گشت. آیدن چشم گشود و به بلند ترین شاخه بلندترین درخت سرو
romangram.com | @romangram_com