#چشمان_سرخ_آبی_پارت_38


آیدن خون روي انگشتان الویس تازه شد و چکید و الویس براي پنهان کردن این شگفتی حتی تلاش هم نکرده

بود. حتی درباره اش حرف زد و آن را هیجان گزارش تلقی می کرد. فکري برق آسا به ذهن آیدن خطور کرد.

آیا خودش هم می توانست لخته خون را با لمس تازه کند؟

هنوز یک کیسه دیگر خون داشت. با عجله کیفش را گشود تا کیسه را بردارد اما اثري از کیسه خون نبود. حیرت

زده نگاهی سرسري به اتاق انداخت که پایش به شئ نرمی برخورد کرد. کیسه خون کنار پاهایش افتاده بود

درحالی بیشتر از نصف آن خالی از خون بود.

آیدن کیسه را برداشت و به آن نگریست. افکارش وحشیانه به دیواره ذهنش کوبیده می شدند.

آیا کسی از این کیسه نوشیده بود؟

آیدن کیسه را کاملا پاره کرد و دستش را درون آن فرو برد و خون را لمس کرد اما اتفاقی نیفتاد. باخودش فکر

کرد شاید باید تمرکز کند. روي هر حس و عملی که به ذهنش می رسید تمرکز کرد اما اتفاقی نیفتاد.

صدایی از دور به گوشش می رسید. صداي الویس:

- اون فهمیده ... این غیر ممکنه ... نباید این اتفاق می افتاد ...

آیدن کنار پنجره ایستاد. الویس را دید که روي سنگی در ساحل دریاچه نشسته بود و به تلالو نقره فام نور ماه

روي امواج ریز دریاچه نگاه می کرد. پاتریک درست کنار او ایستاده بود و یالهایش در نسیم نسبتا تند هوا می

رقصیدند. الویس باز هم لب به سخن گشود:

- من نمی تونم باهاش کنار بیام ... اون نباید درگیر می شد.

سپس سرش را به سمت پاتریک گرداند و ادامه داد:

- منو ببخش پاتریک اما مجبورم ... فقط این آرومم می کنه.

آیدن دقیق تر شد. الویس دهانش را گشود و با نفسهاي عمیق و صدادار گلوي پاتریک را گاز گرفت. بوي تند و

romangram.com | @romangram_com