#چشمان_سرخ_آبی_پارت_30


سینه از پر پوشیده شده پرنده خیره شد که بالا و پایین می رفت. آیدن لبخند زد و بیشتر دقت کرد. صداي تپش

قلب کوچکش را می شنید که لحظه اي از ضربان نمی ایستاد.

فکرش معطوف حوادث شب گذشته شد. نمی توانست آچه رخ داده است را باور کند. احساس می کرد کابوس

مبهم و تاري به سراغش آمده بود. از روي تخت بلند شد و رو به روي آینه ایستاد. تا جایی که به یاد می آورد

با دستمالی لبهایش را پاك کرده بود و دستمال خونین کنار آینه به وضوح این حقیقت را فریاد می زد که آیدن

خواب ندیده است. خون روي دستمال درخشندگی دیشب را نداشت اما هنوز سرخ بود. درست مثل جوهري

غلیظ و سرخرنگ. خون حتی خشک هم نشده بود. آیدن دستمال را لمس کرد. دستانش به خون آغشته شد.

آیدن با اندوهی جانکاه روي زمین زانو زد و گریست. نمی دانست این بهترین واکنش ممکن هست یا نه؟ اما

تنها کاري به ذهن آیدن رسید ،گریه بود. آنقدر گریه کرد تا اینکه صداي الویس را شنید:

- آیدي ... نمی خواي سوار موتورسیکلت افسانه ایت بشی و بري مدرسه؟

آیدن صورتش را پاك کرد و از پله ها پایین رفت.

- شما چی؟ می خواي با اسب افسانه ایت بري و توي جنگل سوارکاري کنی؟

چهره الویس درهم رفت.

- اسب افسانه اي؟

آیدن شانه اي بالا انداخت و گفت:

وقتی موتور من می تونه افسانه اي باشه چرا اسب شما نباشه؟

الویس ابروهایش را تاب داد.

- وقتی درباره یه موتور واژه افسانه اي رو به کار می بریم چیز عجیبی نیست. بار معنایی خاصی نداره جز اینکه

موتورت عالیه اما درباره اسب نه ... واژه افسانه اي براي اسب جزئی از منطقه ممنوعه تخیله...

romangram.com | @romangram_com