#چشمان_سرخ_آبی_پارت_29


گویی تمام وجود آیدن به او فرمان می داد تا این مکش را ادامه دهد و جرعه جرعه از خونش را بنوشد. اسب به

خود لرزید. آیدن به مکیدن ادامه داد. حس می کرد تمام بدنش قدرت نامحدودي به خود گرفته است. سرش را

بلند کرد. اسب از شدت درد به خود می پیچید. سوزش گلوي آیدن متوقف شده بود. ترس تمام وجود او را در

برگرفت. عذاب وجدان و وحشت توامان با ناباوري ذهن آیدن را می آزردند. گویا کسی در ذهنش فریاد می

کشید و سرزنشش می کرد.

آیدن به سرعت از کلبه خارج شد. باران شدید و بی وقفه می بارید و برق بی امان با نور خیره کننده اش پاسخ

عشقبازي فریاد وار رعد را میداد. آیدن احساس سرما نمی کرد. زیر پنجره اتاقش ایستاد. احساسش به او فرمان

می داد تا بالا بپرد. عقلش او را نهی می کرد و اینکار را غیر ممکن جلوه می داد. اما آن شب هیچ چیز عقلانی

به نظر نمی رسید. آیدن لبه پنجره اتاقش را زیر نظر گرفت و تمرکز کرد. سپس با تمام قوایش پرید. از اینکه

روي پنجره اتاقش صعود کرده بود ، تعجب نکرد. آیدن ترسیده بود.

مقابل آینه ایستاد. دهانش خون آلود بود. با گوشه شستش سعی کرد خون را از لبش بزداید اما افاقه نکرد.

دستمال جیبی اش را برداشت. ذهنش درگیر شده بود. آیدن نمی توانست یک خون آشام باشد و مطمئنا نبود.

آیدن هرگز از هیچ انسان و یا حتی حیوانی تغذیه نمی کرد و تمایلی همبه آن نداشت. بارها شاهد خونریزي افراد

بود و هیچگاه تمایلی به نوشیدن خون نداشت. آیدن رشد می کرد و هر سال به سنش اضافه می شد. چهره

آیدن در مرور سالها تغییر می کرد و قد می کشید.

پوست آیدن تغییر دما می داد و گرم و سرد می شد و نور خورشید بر آن تاثیري نداشت. قلب آیدن می تپید.

آیدن یک انسان بود و نمی خواست که درباره آن تردید کند.

دیگر باران نمی بارید اما آسمان همچنان نقاب سیاه ابرها را به چهره داشت. پرنده کوچکی لبه پنجره اتاق آیدن

نشست و آواز سر داد. آیدن چشم گشود و سرش را به سمت پرنده گرداند. پرنده همچنان می خواند. آیدن به

romangram.com | @romangram_com