#چشمان_سرخ_آبی_پارت_3
- دوست ندارم دیر برسیم و یا بدتر از اون جا بمونیم.
آیدن کمی به خود جرات داد:
- اما من دوست ندارم بریم.
حقیقت همین بود. از زمانی که آیدن به یاد می آورد آنها هرگز بیشتر از یک سال در هیچ جا ساکن نبودند.
همیشه با نزدیک شدن سپتامبر براي اسکان در شهر و یا کشور دیگري آماده می شدند. اینبار هم قرار بود به
دورهام* انگلستان بروند. هیچ وقت دلیل این جابه جایی ها را نفهمیده بود. هربار هم که با جسارت دلیل می
خواست با یک کلمه مواجه می شد:
لازمه!
الویس نفس عمیقی کشید و متحکمانه گفت:
- ما از اینجا می ریم.
- اما من نمی خوام برم. من تازه دوست پیدا کردم.
- اگه منظورت از دوست، دختر دکتر فرانکه. باید بگم اصلا خوشگل نیست.
- اما من نمی خوام فرانسه رو ترك کنیم.
الویس اینبار از جا برخاست و مقابل آیدن ایستاد.
- آیدن! برو وسایلت رو جمع کن. دیر نشه.
آیدن با خشم فرو خورده اي که به فریاد مبدل نشده بود ، بدون اینکه صبحانه بخورد از پله ها بالا رفت تا
وسایلش را جمع کند. دوست داشت بیشتر اصرار کند اما می دانست فایده اي ندارد. هرچه بیشتر پافشاري می
کرد ، بیشتر با مخالفت رو به رو می شد. الویس عادت نداشت از حرفی که می زد ، برگردد. آیدن هم طبق
عادت معمولش بحث را ادامه دار نکرد و تنها با سکوت در برابر تصمیم الویس تسلیم شد. اقامتهاي کوتاهشان
romangram.com | @romangram_com