#چشمان_سرخ_آبی_پارت_2


بلند شد و پرده ها را کشید. آیدن هرگز دلیل اصرار الویس را براي رو به رو شدنش با آفتاب را در نیافته بود.

چشمانش درد می گرفت. صداي خداحافظی نه چندان رضایتمندانه الویس با خریدار اسبش به گوش می رسید.

به سمت دستشویی رفت. دوست نداشت با الویس رو به رو شود. چون هم می ترسید از او درباره جمع کردن

وسایلش بپرسد و هم از طرفی اضطراب داشت که اتفاقی درباره طلوع سرخ خورشید با الویس صحبت کند. هیچ

چیز به اندازه باور هاي خرافی الویس را خشمگین نمی کرد اما نفرت الویس از اینگونه باور ها مساله را تغییر

نمی داد. دیشب ماه کامل بود و صبح خورشید خون آلود طلوع کرده بود. دیشب جایی شاید نه خیلی دور تر

خون کسی و یا کسانی ریخته شده بود.

آیدن سعی کرد براي رو در رویی با الویس ذهنش را از این افکار خالی کند. صورتش را شست و به موهایش

دست کشید. به چشمان سبز یشمی تیره اش خیره شد. تنها چیزي که از عمویش به ارث برده بود همین

چشمان یشمی تیره به حساب می آمد که گاه گاه آیینه وار همه چیز در انعکاس زیبایی می یافت. به خصوص

آسمان نیمه ابري. شاید داشتن همین چشمها باعث شده بود تا حرف الویس را درباره رابطه خونی اش با او

بپذیرد.

از پله ها پایین رفت. الویس صبحانه اماده کرده و خود روي صندلی گهواره اي کنار پنجره لم داده بود. به

محض اینکه چشمش به آیدن افتاد پرسید:

- وسایلت رو جمع کردي پسر؟

آیدن با اندك شرمندگی اي در لحنش پاسخ داد:

- نه ... یعنی هنوز همش رو جمع نکردم

و این دروغی آشکار بود. آیدن حتی براي جمع کردن وسایلش چمدانش را از زیر تخت بیرون نیاورده بود.

الویس طلبکارانه گفت:

romangram.com | @romangram_com