#چشمان_سرخ_آبی_پارت_27
روي تختش دراز کشید و از پنجره به ستارگان درخشان خیره شد که گاه گاه پشت ابرهاي سیاه پنهان می
شدند. به ناگاه از جا پرید. پنجره اتاقش باز بود.
نگاهی به زمین انداخت. ارتفاع تقریبا زیاد به نظر می رسید. اتاق آیدن طبقه سوم بود و با توجه یه اینکه سقف
خانه آنها از حالت معمول بلندتر ساخته شده بود ، کف اتاقش حداقل هفت متر با زمین فاصله داشت. آیدن
دوباره به زمین خیره شد. هیچ کس بدون طناب و یا نردبان نمی توانست از این ارتفاع پایین برود. ایده نردبان
غیر ممکن بود و طناب بستن هم سر صدا داشت ، بدون شک الویس از خواب بیدار می شد. به جداره پنجره
تکیه کرد و گوش فرا داد. جغدي هو هو کنان از روي شاخه پرید. اسب هنوز منقطع نفس می کشید و بوي
خونش غلیظ و تند به مشام می رسید. ذهن آیدن به کار افتاد. احساس می کرد ، می تواند از این ارتفاع بپرد.
گویی از روي یک پله به پله بعدي می پرد. باخودش فکر کرد احمقانه است اما احساسش اصرار داشت که
امتحان کند. بدون توجه به افکارش روي طاقچه ایستاد. روي تعادلش متمرکز شد و ماهیچه هاي پایش را
سفت کرد و در یک چشم به هم زدن به پایین پرید و خود را رها کرد. روي پاهایش فرود آمد. زانوانش اندکی
خم شد اما فنر وار تعادلش را حفظ کرد. ناباوري با احساسی مخلوط از حیرتی خوشایند ، لبخند به لبان آیدن
نشاند. بوي خون و صداي نفس هاي اسب را دنبال کرد و به راه افتاد. الویس اسبش را کمی دور تر از خانه
گذاشته بود. نگاه آیدن روي کلبه اي قدیمی ثابت ماند که در آغاز ورودشان الویس به او گفته بود در آن زندگی
خواهند کرد. کلبه کنار راه خاکی باریکی قرار داشت که به قلب یک جنگل پوشیده از درخت منتهی می شد.
صداي اسب از درون کلبه به گوش می رسید. ابرهاي سیاه حالا کاملا در هم رفته بودند و می غریدند. آیدن
لبخندي زد و به بینایی اش تکیه کرد. چشمانش می توانست قلب شب را بشکافد و تاریکی را بشکند. صداي
رعد و برق تمام فضا را در برگرفته بود. آیدن در چوبی کلبه را گشود و وارد شد. اسب به پهلو دراز کشیده بود. با
دیدن آیدن به شدت واکنش نشان داد و از جا بلند شد. آیدن کف دستانش را نشان داد و کمی جلوتر رفت.
romangram.com | @romangram_com