#چشمان_سرخ_آبی_پارت_26


آیدن نیم نگاهی به چشمان الویس انداخت. الویس لباسش را روي کاناپه پرت کرد. آیدن درحالی که لبخندي

مصنوعی نثار الویس می کرد ، به او شب به خیر گفت.

***

* نمی تونی بیشتر از این ازش مخفیش کنی.

** از اون فاصله بگیر

*** نمی تونم آخه دیانا هم اونجاست.

Al ****

***

ساعت آونگ دار، ناقوس وار آغاز نیمه شب را اعلام کرد. آیدن پریشان و مضطرب نگاهش را به ساعت اتاقش

دوخت.

وقتی مطمئن شد الویس به اتاق خوابش رفته است ، از جا برخاست. آرام و بی سر و صدا وارد اتاق نشیمن شد.

پیراهن الویس هنوز روي کاناپه افتاده بود. پیراهن را برداشت و به لکه روي یقه اش دقیق شد. بوي تند و

آرامبخشی از آن متصاعد می شد. بوي خون ...

پیراهن را روي زمین انداخت و به سمت در خروجی رفت. در خروجی قفل بود. زیر لب گفت:

- لعنت به این شانس

در پشتی هم قفل شده بود. به سمت پنجره آشپزخانه رفت. این پنجره هم از پشت فقل شده بود. تمام پنجره

هاي طبقه هم کف از پشت کلید شده بودند. آیدن نفس عمیقی کشید تا دلهره اش را فرو بنشاند. الویس عادت

نداشت دري را قفل کند. شک در قلب آیدن جولان می داد. با خود فکر کرد الویس چه چیزي را از او مخفی

می کند؟ کنجکاوي زاید الوصفی درونش را فرا گرفته بود. مستاصل و نا امید به اتاقش برگشت.

romangram.com | @romangram_com