#چشمان_سرخ_آبی_پارت_25
حاکم بود. آیدن به راحتی می توانست تشخیصش دهد. بوي خون ... آن هم نه خون عادي ...
اسب الویس گویی باز هم زخمی شده بود. خونریزي شدید به نظر می آمد. اسب به سختی نفس می کشید. گویا
عذابی طاقت فرسا به جانش بود. نفس هاي اسب منقطع و نامنظم به گوش می رسید. آیدن صداي الویس را
شنید که می گفت:
- منو ببخش دوست من ... قول می دم دفعه بعد اینقدر دردناك نباشه ... لعنت به خشم..
آیدن از جا پرید و به سمت اتاق نشیمن رفت. الویس در حالی که صورت خیسش را با حله خشک می کرد
گفت:
- نخوابیدي آیدن؟
آیدن به طرز مشکوکانه اي به الویس نگاه کرد:
- نه بیدارم عمو الوي.
الویس حوله را کنار گذاشت. روي یقه اش قطره اي رنگی چکیده بود که به خاطر رنگ سبز تیره لباس ، رنگ
قطره قابل تشخیص به نظر نمی رسید.
- سواري خوش گذشت عمو الویس؟
- آره. .
آیدن چند قدم به الویس نزدیک شد و پرسید:
- اون لکه چیه روي یقه لباست؟ خونه؟
الویس با دستپاچگی خفیفی به یقه اش نگاهی انداخت و گفت:
- خون؟! البته که نه ... شکلاته. . - سپس در حالی که لباسش را در می آورد ادامه داد - نمی خواي بخوابی
بچه مدرسه اي؟
romangram.com | @romangram_com