#چشمان_سرخ_آبی_پارت_24
الویس روي اسب پرید و در حالی که اسب را به سمت مسیر هدایت می کرد ، پاسخ داد:
- اگه منتظري تا بگم افتخار نامگذاري شدن توسط من رو داشتی. .معطل نکن. .من روت اسم نذاشتم.
آیدن به الویس خیره شد که سوار بر اسب شتابان میان درختان انبوه و بلند نا پدید شده بود.
خودش را سرزنش می کرد ، زیرا براي لحظه اي به این فکر افتاده بود که شاید الویس پاسخ سوالهایش را بداند.
با بی رمقی قدم به خانه گذاشت و روي تختش دراز کشید. به طبیعت گوش فرا داد. به صداي قورباغه ها و
صداي شاهینی که اوج می گرفت. زمرمه اي به گوشش رسید. نه ... این زمزمه نبود. .
دو نفر در فاصله اي نه چندان دور با هم جر و بحث می کردند که آیدن صداي یکی از آنها را به خوبی می
شناخت. سعی کرد بفهمد درباره چه چیزي حرف می زنند اما صدا نا مفهموم به گوش می رسید. آیدن بیشتر
تمرکز کرد. صدا واضح بود اما آنها به زبان دیگري سخن می گفتند. مردي گفت:
- * Większość z nich nie można ukryc
و الویس پاسخ داد:
.Wypierdalaj z dala od niego** -
.*** Nie mogę. Diana była również tam -
آنها به زبان لهستانی حرف می زدند. آیدن کم وبیش می فهمید چه می گویند. مرد از الویس می خواست چیزي
را آشکار کند و الویس به مرد گفت که دور شود مرد نیز پاسخ داده بود که نمی تواند. اما آیدن متوجه جمله آخر
نشد. درست نمی فهمید که کلمه “ دیه نا “ به چه معناست؟
الویس که حالا در فاصله نزدیک تري نسبت به خانه بود ، فریاد زد:
- گورت رو گم کن ال****. .
آیدن به فکر فرو رفت اما بوي تند و آرامبخشی ناگهان حواسش را متوجه خود ساخت. سکوت سنگینی بر فضا
romangram.com | @romangram_com