#چشمان_سرخ_آبی_پارت_22
انداخت. آیدن پرسید: - متاسفم قربان ... - بیشتر دقت کن آیدن. آیدن جا خورد و با تعجب به مرد نگریست.
آیدن خاك شلوارش را پاك کرد و دربرابر نگاه حیرت زده عده زیادي از دانش آموزان روي همان نیمکت گوشه
حیاط نشست. دختر قد بلندي از دور به آیدن خیره شد. آیدن سعی کرد چشمانش را از دیدرس او خارج کند. اما
دختر به او نزدیک شد. - هی. روز بخیر آیدن با بی حوصلگی پاسخ داد: - هی - دیدم چی کار کردي ... - فکر
کنم تقریبا همه مدرسه دیدن پس تو کار مهمی نکردي ... - خب آره ... راستش ریک حقش بود. - جدي؟
خوبه ...
- اما فکر نمی کنی باید بیشتر از این محتاط باشی.
- گاهی وقتا لازمه
- نه منظورم اینه که ریک قهرمان بوکس دبیرستانه ... نمی ترسی درباره تو بفهمن. .
آیدن اخم مختصري کرد و گفت:
- نمی فهمم درباره چی حرف می زنی؟
- لازم نیست از من پنهانش کنی ... منم مثل توام.
دختر از جا برخاست و سنگ بزرگی را از جا بلند کرد. سپس رو به آیدن ادامه داد:
- ببین من می دونم تو الان اون لک لک رو بالاي اون درخت سرو می بینی ... درست رو به روت ...
آیدن نگاهی به رو به رو انداخت و تمرکز کرد. دختر درست می گفت. آیدن با عصبانیت از جا برخاست و پاسخ
داد:
- نمی فهمم درباره چی حرف می زنی. دست از سرم بردار.
سپس با حد اکثر سرعت از او دور شد.
آیدن کنار دریاچه ایستاده بود و تلالو سرخ فام غروب را در آن نظاره می کرد. فکرش مشغول اتفاقاتی بود که
romangram.com | @romangram_com