#چشمان_سرخ_آبی_پارت_20


نشده بود. تنها در گوشه اي با فونت ریزي اسم فامیلش به چشم می خورد.

ابرویی بالا انداخت و سعی کرد ذهنش را از شگفت زدگی دور کند. این هم از ویژگی هاي ذاتی آیدن بود که

هر زمان اراده می کرد ، احساسات و افکارش را تحت کنترل خود داشت.

کلاس ادبیات چندان هم خسته کننده نبود. آیدن احساس می کرد از آقاي پیترز بدش نمی آید.

از کلاس بیرون امد و روي نیمکتی کنار حیاط نشست. ذهنش معطوف صبح امروز شد. هنوز نمی توانست وجود

آن اسب را باور کند. اصلا نمی دانست چه نامی روي احساسش به آن اسب بگذارد. نگاهش به پارکینگ افتاد.

چند نفر آنجا دور هم جمع شده بودند. بهتر که نگاه کرد متوجه شد که آنها دور موتور او حلقه زده اند. از جا

برخاست و به سمت آنها دوید.

چند دختر جوان کنار موتور ژست هاي عجیب می گرفتند و عکس می انداختند. پسر جوانی هم براي آنها دروغ

می بست که موتور سیکلت متعلق به خودش است. آیدن اخم کرد و به آنها نزدیک شد.

- هی ... میشه از موتور من فاصله بگیرین؟

دختر ها نیم نگاهی به آیدن انداختند. پسر نزدیک تر آمد و گفت:

- چی گفتی؟

- گفتم دور و بر موتور من نپلکین. .

- اما این موتور مال منه پسر کوچولو ...

- دروغ دیگه کافیه ... سوییچش دست منه. .

پسر اخم کرد و گفت:

- اي دزد رذل. . سوییچ موتورو پس بده.

- اما اون مال منه ...

romangram.com | @romangram_com