#چشمان_سرخ_آبی_پارت_115
- فکر نکنم کسی توي دنیا پیدا بشه که اونو به اندازه من بشناسه.
آیدن با تردید و شگفتی به زن جوان نگریست. هیچ تصوري از هویت او به ذهنش خظور نمی کرد. در طول
سالهاي زندگیش در کنار الویس حتی یک بار هم از این زن نشانه اي ندیده بود.
- نمی خواي بگی از کجا می شناسیش؟
زن بار دیگر نگاه مهرانگیزي به آیدن انداخت. احساسی در چشمان زن ، قلب آیدن را می فشرد. گویی در پس
این نگاه اندوه بار و عاشقانه ، رازي نهقته بود که افشایش غیر ممکن می نمود.
- مهم نیست. من تا اینجا تعقیبت کردم تا تنهایی باهات صحبت کنم اما آدریان یه لحظه هم تنهات نمی
ذاشت ... آیدن از این سفر دست بردار. برگرد خونه و بدون الویس به زندگی ادامه بده.
- چرا نباید نجاتش بدم؟ عمو الویس فقط سرپرست من نیست. اون خیلی بیشتر از یه پدر برام ارزش داره.
زن بی قرارانه گفت:
- اون دیگه برنمی گرده. تو نمی تونی یک تنه مقابل الفها و قوانینشون بایستی ... دوباره زندگی رو شروع کن.
یه زندگی تازه.
آیدن فریاد زد:
- با کی؟ با یه پدر که معلوم نیست کدوم گوریه و با یه مادر مرده ...
زن با حیرت گفت:
- مادر مرده؟! مگه مادرت مرده.
- جسدش جلوي چشمام زیر آفتاب صبحگاهی سوخت و خاکسترش روي آب پخش شد.
- از کجا می دونی اون مادرت بوده؟
- وقتی سوختنش رو دیدم نمی دنستم اون مادرمه. الویس بعدا بهم گفت که اون دیانا بوده.
romangram.com | @romangram_com