#چشمان_سرخ_آبی_پارت_111
به رو بریم. - آدریان سرش را به سمت آیدن گرداند و چشمان سرخش را به او دوخت و ادامه داد - باز هم
تاکید می کنم. تمرین کن تا قواي فرا طبیعیت رو فعال نگه داري. توي این دنیاي جدید بدون اونا دووم نمیاري
انسان!
آیدن نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
- فهمیدم.
آفتاب به تمام جنگل می تابید و نور صبحگاهیش چشمان آیدن را می آزرد. هیچ تصوري از آنچه با آن رو به رو
می شد نداشت. احساس می کرد به خوابی عمیق فرو رفته است. خوابی که هیچ وحشت و اضطرابی آن را نمی
شکست و گویی هیچ کس نبود تا با نهیبی آیدن را از این کابوس دهشناك رها کند.
آیدن اضطراب داشت. سفرشان بیش از تصور او بی هیجان و بی نتیجه می نمود. آدریان چندان به تاریک و یا
روشن بودن هوا توجه نمی کرد. معمولا پس از سه چهار ساعت حرکت بدون مکث ساعتی استراحت می کردند
و دوباره به راه می افتادند. تنها هیجانی که کم کم آزار دهنده شده می نمود ، دردها و عذابهایی بود که هر از
چندگاهی به سراغ رزا می آمد که البته آدریان مدعی بود ، جزیی از پروسه تبدیل است و کم کم با گذر زمان و
تغذیه رو به بهبودي می رود. رفتار ها و حالات رزا هم بر حرفهاي آدریان صحه می گذاشت. براي سه تن دیگر
سفر در شب هاي تاریک و خالی از ستاره یا ماه آسان می نمود ، اما براي آیدن بسیار مشکل بود تا مدام براي
ساعاتی طولانی از همه قواي بیناییش استفاده کند. آدریان اما اصرار داشت تا آیدن نه تنها در شب بلکه تمام
مدت و نه تنها فقط بینایی بلکه همه حواسش را کاملا به کار گیرد. آیدن به شدت عصبی می شد. آدریان ،
انسان بودن و ضعف هاي ناشی از آن را درك نمی کرد. نمی فهمید آیدن به عنوان یک انسان خسته می شود.
به خواب احتیاج دارد و از همه مهمتر گرسنگی او را می آزارد.
آیدن کنار آتش نشسته بود و ماهی کباب شده اش را با ولع تمام می خورد و به سفرشان می اندیشید که تنها
romangram.com | @romangram_com