#چشمان_سرخ_آبی_پارت_110
آدریان شنل سفري اش را جمع کرد و روي اسب سفید و درخشانی پرید که شاخ درخشان و نقره فامی داشت و
پاسخ داد:
- تو واقعا فکر می کنی باید به تکشاخ ها افسار بست؟
رابرت سکوت کرد و به تقلید از رزا روي اسب پرید. اسب آیدن اما افسار داشت و زین. آیدن پا در رکابش
گذاشت و روي اسب درشت قامت نشست. آدریان گفت:
- اسمش راسله آیدن ... اسم اسبت.
آیدن به سمت سر اسب خم شد و گفت:
- خوشبختم راسل. اسم من آیدنه ... دوست من.
اسب از روي سرزندگی سري تکان داد. او هم مانند پاتریک درخشان بود و به رنگی که به نظر هیچ نامی
نداشت. یالهایش نقره اي درخشان و با تارهاي خاکستري تیره بود و چشمانی سیاه داشت.
آدریان سر اسب را به سمت آفتاب گرداند و گفت:
- آیدن! ازت می خوام همیشه روي همه حواست متمرکز باشی. توي این سفر هیچ کدوم از حواست نباید مثل
یه انسان کار کنن. اگه می خواي زنده بمونی باید همه قواي ماوراالطبیعه خودت رو فعال کنی ... اونقدر که به
فعالیت فرا انسانی اونا عادت کنی و دیگه نیازي به تمرکز نباشه ... خودشون باید به صورت بالقوه و عادت فعال
باشن. از همین لحظه تمریناتت رو شروع می کنی. سخته اما ممکنه. براي اینکار می تونی هر روز یه مقدار از
راسل تغذیه کنی.
آیدن سري تکان داد و گفت:
- باشه. فقط میشه بپرسیم قراره کجا بریم؟
- سرزمین الفها. فعلا به سمت دشت تکشاخ ها می ریم. بعد ادامه می دیم. باید به سمت اون کوه صخره اي رو
romangram.com | @romangram_com