#چشمان_سرخ_آبی_پارت_107


خورشید در آستانه طلوع بود. گیسوان روشن آفتاب کم کم سیاهی مطلق صبح کاذب را در هم می شکست و

طلایی هاي خود را نثار زمین می ساخت. آیدن چشمان اشکبارش را به بازتاب لرزان نور خورشید روي دریاچه

دوخت. نمی دانست اصلا براي اینجا دلتنگ می شود یانه!

صداي رابرت را شنید:

- امیدوارم وسایلت رو جمع کرده باشی آیدن ... چون همین الانش هم خیلی دیر شده ... آدریان گفته بود پیش

از طلوع آفتاب.

آیدن کوله اش را برداشت و از پله ها پایین رفت. رابرت روي راحتی کنار شومینه نشسته بود و با شیشه ویسکی

الویس بازي می کرد. آیدن بی آنکه به او نگاه کند با اخم گفت:

- از اونجا بلند شو رابرت.

رابرت از جا برخاست و پاسخ داد:

- چرا اینقدر عصبانی؟ آیدي ...

آیدن با عصبانیت فریاد زد:

- بهم نگو آیدي.

رابرت با تعجب سري سازش تکان داد. آیدن به او چشم دوخت و متحکمانه تاکید کرد:

- هیچ وقت ... هیچ وقت بهم نگو آیدي.

- باشه. راه پله چرا خونیه؟

آیدن نگاهی به کف پایش انداخت و گفت:

- چیزي نیست. شیشه رفته تو پام.

آیدن تکه هاي درشت شیشه را از کف پایش جدا کرد. وقتی دوباره پایش را در کفشش فرو برد ، خونریزي بند

romangram.com | @romangram_com