#چشمان_سرخ_آبی_پارت_106
زیر لب گفت:
- کاش اینجا بودي الویس ... فقط بودنت هم براي آرامش کافی بود.
گرچه اقامت آیدن و الویس در این خانه بزرگ ، مدت کوتاهی بود اما آیدن احساس می کرد ، به اندازه همه
عمرش از آنجا خاطره دارد. از مبل راحتی کنار شومینه تا قایق چوبی کنار دریاچه. کوله پشتی اش را به دست
گرفت. اولین چیزي که برداشت قاب عکس مشترك الویس و خودش بود. نگاهش را به چشمان یشمی الویس
در عکس دوخت که تنها نقطه مشترك چهره او و آیدن به حساب می آمد. الویس قاب عکس به پهناي صورت
می خندید و نگاهش مملو از امید و شادي بود. آیدن اندیشید ؛ امید نگاه الویس بی شک به پسر نوجوانی بود که
در کنارش داشت. پسري که الویس مطمئن بود هرگز به زوال نمی رود. الویس بهترین راه را براي جاودان
ساختن این شادي و امید انتخاب کرده بود. او بی تردید نمی خواست از آیدن هیولا بسازد. او آیدن را انسان می
خواست اما انسانی که ضعف هاي طبیعی بشري در او راه نداشته باشد. راه حل الویس هوشمندانه و بی نظیر
بود. آیدن زیر لب گفت:
- متاسفم که نا امیدت کردم ... این منم که از خودم هیولا ساختم.
قاب عکس را درون کوله اش گذاشت. قطره اي اشک از گونه هایش سرازیر شد و روي دستانش چکید.
احساس می کرد قلبش خالی از خون شده است. سبک و بی تپش. هیچ تمرکزي بر جمع کردن وسایلش
نداشت. تنها کلافه و درگیر به این سو و آن سو می رفت و هر چیزي که به چشمش می خورد را بر می داشت.
اندوه بی سابقه اي ذهنش را می آزرد. آیدن از این احساس متنفر بود. خشم و تنفر و اندوه او را به زانو در آورد.
آباژور بلند و آبی اتاقش را برداشت و با تمام قدرت به پنجره کوبید. صداي شکسته شدن شیشه و خرد شدن
آباژور او را کم و بیش آرام کرد. بی توجه به خرده شیشه ها که کف پایش را می شکافت به سمت پنجره رفت
و به دریاچه خیره شد.
romangram.com | @romangram_com