#چشمان_سرخ_آبی_پارت_105


رسید. که متفاوت از سایر انسانهاست اما باز هم خون انسانه اما تو نه ...

آیدن متعجبانه پرسید:

- وقتی در حالت مرگ بودي اینا رو کشف کردي؟

رزا شانه بالا انداخت:

- شامه خون آشامی که باید بگم الان خیلی تغییر کرده.

رابرت نگاه تحسین آمیزي به رزا انداخت:

- تو باهوشی دختر.

آدریان با ابروهاي گره کرده به آیدن نگریست:

- برگرد. گرگ و میش فردا می بینمتون. آیدن فقط اینو بدون که سفرت ممکنه بی بازگشت باشه.

- من می دونم چه راهیو انتخاب کردم. بریم رابرت.

تمام طول راه خانه را به الویس می اندیشید. نمی توانست به سفرش فکر کند چون هیچ تصوري از آنچه در

پیش داشت به ذهنش نمی آمد. حنی تخیل قدرتمندش هم در این مساله خاص عاجزانه به دهان سرنوشت می

نگریست. ذهنش بزدلانه هر فکري را در این باره پس می زد و لاپوشانی می کرد. به خانه که رسید ؛ همه

چیزها گویی دردهایش را بر سرش فریاد می زدند. قلب و جگرش در هم پیچیده بود و سرش به شدت درد می

گرفت. سعی کرد احساس ترس و تشویشش را پس بزند اما به محض نادیده گرفتن آنها رنج تلخی سرنوشت

آزارش می داد و درد دلتنگی براي مردي که همه زندگیش را به باد داده بود. مردي که علت العلل غمها و

تنهایی هاي آیدن به حساب می آمد. مردي که دادگاه منطق او را همچون قضاوت هاي آدریان محاکمه می

کرد. مردي که آیدن علی رغم همه اینها او را دوست می داشت. نه به عنوان عمویی که سرپرستیش می کرد

بلکه در جایگاه پدري مقتدر و دوست داشتنی که آیدن زندگی اش را از وجود او وام دار بود.

romangram.com | @romangram_com