#چشمان_سرخ_آبی_پارت_104
- هیچ وقت؟ در این مورد مطمئن بودي؟
- آره ... دلیلی نداشت ...
- نه ... خب “هیچ وقت” براي موجود جاودانه اي مثل تو زمان کمی نیست.
آدریان ابرویی تاب داد.
- خب ... حالا که اون “هیچ وقت” تحقق پیدا نکرده. لازم نیست بهش فکر کنی. - سپس رو به آیدن ادامه داد
- آیدن! تو و رابرت برگردید به خونه خودت ... وسایلت رو جمع کن. سعی کن بیشتر از یه کوله پشتی کوچیک
نشه.
آیدن چهره در هم کشید.
- راستش من دوست ندارم ...
- تو باید قبل از حرکت بري خونه. هر چیزي که فکر می کنی براي یه سفر پر مخاطره لازمه رو بردار. در
ضمن به فکر آذوغه باش براي شما دوتا.
رابرت لبخند محوي زد و گفت:
- هی ... من نیازي به غذاي انسانی ندارم. من خون آشامم.
آدریان و آیدن با تعجب به رابرت نگاه کردند. رابرت غافلگیرانه ادامه داد:
- نگو که تا حالا متوجه نشده بودین؟
آدریان چشمانش را تاب داد:
- باشه اعتراف میکنم که به خاطر درگیري ذهنی متوجه هویتت نشدم.
رزا در حالی موهایش را تاب می داد گفت:
- من متوجه شدم. تو بوي خون انسان نمی دادي. به محض ورودتون فقط بوي خون آیدن به مشامم می
romangram.com | @romangram_com