#چشمان_سرخ_آبی_پارت_101


- من کمکت می کنم آیدن. قول می دم. رابرت هم که گفته باهات میاد. فقط می مونه یه نفر ...

سپس نگاهش را به آدریان انداخت. آدریان با لحنی عصبی پاسخ داد:

- اونجوري نگام نکن رزا ... من نمی خوام برگردم. نمی خوام.

- تا ابد که نمی تونی عزادار سالهاي از دست رفته و چیزایی که از دستشون دادي باشی.

نگاه سرخ آدریان خیس شد.

- رزا شاید درکش برات سخت باشه اما اگه هر روز براي یکی از افرادي که از دست دادم عزاداري کنم. هنوز

سالهاي زیادي باقی مونده تا تموم بشن.

رزا از روي تخت بلند شد و مقابل آدریان ایستاد. انگشتان ظریف و کشیده اش را روي گونه هاي خیس آدریان

کشید و اشکهایش را زدود. آدریان سري تکان داد و از او رو گرداند.

- نه رزا! اینکارو با من نکن. من نمی تونم ... خواهش می کنم.

- براي یه بار هم که شده از پیله افسرده اي که دور خودت پیچیدي بیرون بیا. چند قرن زمان زیادیه و تو به

جاي شکستن دیوارهایی که ساختی هر سال بلندترش کردي.

آدریان از رزا فاصله گرفت و کنار شومینه خاموش زانو زد. به صندلی گهواره اي تکیه کرد و پاسخ داد:

- تو مجبور نیستی بمونی. هیچ وقت مجبور نبودي. می تونی رهام کنی ... بارها بهت گفتم زندگی منو محکوم

به تنهایی کرده.

پیش از اینکه رزا پاسخی دهد ، سرش گیج رفت و روي زمین افتاد. به شدت درد می کشید و ناله می کرد.

صورتش رنگ پریده و چشمان سفید شده بود. گویی قرنیه اي در کار نبود. دستانش سردش را روي زمین می

کشید و فریاد می زد. آیدن با حیرت پرسید:

- چه اتفاقی داره می افته؟

romangram.com | @romangram_com