#چشمان_سرخ_آبی_پارت_100
آدریان با لحنی پریشان پرسید:
- چطوري ازش متنفر نیستی. مادرت مرده ... کی می تونه بگه تقصیر اون نیست؟
رابرت با تعجب پرسید:
- مادرت مرده؟
آیدن سري تکان داد و کنار چهار چوب در ایستاد.
- اگر هم اینطور باشه رابرت ... چندان اهمیتی نداره چون من اصلا اونو نمی شناختم ... اصلا ندیده بودمش. اما
همه عمرم با الویس بودم. به خاطر زن مرده اي که یک بار هم باهاش حرف نزدم از الویس نمی گذرم.
آدریان نفس عمیقی کشید و گفت:
- کسی که نباید بهش اهمیت بدي الویسه. من اگه جاي تو بودم دنبال آلن می گشتم. پدر واقعیت!
- چرا نباید به مردي اهمیت بدم که همه عمرش رو صرف من کرده؟ به خاطر اینکه مطمئن بشه من سالم می
مونم ، کاري کرده که الان به خاطرش زندانیه. اون وقت تو داري بهم پیشنهاد می دي دنبال پدري بگردم که
معلوم نیست اصلا می دونه من زنده ام یا نه ... اون پدري که ازش حرف می زنی ، به برادرش خیانت کرد. به
الویس ...
رابرت با صدایی لرزان گفت:
- آروم آیدن. اینقدر تند نرو.
- چیه؟ نکنه تو هم داري از آلن دفاع می کنی ... اینه آلنه که خائنه نه الویس. فقط بهم بگین با من میاین یا
نه؟ کمکم می کنین یا نه؟ چون من در هر صورت می رم دنبالش.
براي لحظه اي دآیدن احساس کرد ، برق اشکی در چشمان رابرت می بیند اما از نگاه رابرت اشکی نچکید. رزا
که تا آن لحظه ساکت بود ، گفت:
romangram.com | @romangram_com