#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_99
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .فرزاد قهقهه ای زد و گفت:
- سولیا دیگه قرار نشد آبروی منو ببری ها! اون حرفها مردونه و محرمانه بود!
سولیا پر زد و روی دستهای فرزاد نشست و باز گفت :
- باشه نمی گم ، ولی اون یه « بیوتیفوله».خودت گفتی.
این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و دوتایی به خنده افتادیم .در همین حین سولیا جمله ای گفت که دیگر صدای فرزاد در نیامد!
- فرزاد بلال میخوام .اگه نیاری همه چیز رو به شیدا می گم!
فرزاد تک سرفه ای کرد و درحالیکه در صندلی اش جابجا می شد گفت:
- خیلی بدجنس شدی سولیا .پاشو برو بعدا برات بلال می آرم . الان که می بینی مهمون دارم .
بسختی جلوی قهقهه ام را گرفتم . با شیطنتی پنهان گفتم:
- سولیا کوچولو بیا پیش خودم .بیا اون « همه چیز» رو بگو تا بهت بلال بدم!
پیش از آنکه سولیا حرکتی کند ، فرزاد بسرعت او را گرفت و ایستاد:
- ای بابا! شما دوتا امروز دست به یکی کردید تا جون منو بگیریدها!
سپس طوطی را به کنار ابنما برد و روی یکی از گلها گذاشت وجمله ای را آهسته به او تذکر داد که با صدای او بلند شد:
- باشه ساکت می شم. به شیدا بیوتیفوله هم نمی گم تو چقدر دوستش داری و براش گریه کردی!
قلبم همچون کبوتری بی قرار خود را به درو دیوار سینه می کوبید و نفسم را شما می انداخت .لبهایم با شیطنت سولیا خندید ولی جگرم از تصور اشک ریختن فرزاد پاره پاره شد!سرم را به زیر انداختم و لبم را بشدت گزیدم .وقتی برگشت پرسیدم:
- چرا نذاشتی حرفش رو بزنه؟تازه میخواستم ازش حرف بکشم! سولیا پرنده جالبیه درست مثل صاحبش!
چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید .نگاهش را به زمین دوخت .
- هرچی میخوای بدونی از خودم بپرس .سولیا گاهی قاطی می کنه و پرت و پلا میگه!
- مطمئنی؟!
- ببین شیدا جان...........
دلم هری ریخت !تا به حال از شنیدن نامم تا به این اندازه لذت نبرده بودم، خصوصا که فرزاد کلافه بنظر می رسید و مرتب به موهایش چنگ می زد و دلم را به لرزه می انداخت .
romangram.com | @romangram_com