#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_98

- به به، چقدر با سلیقه!چرا اینقدر زحمت کشیدی؟

پس از دقایقی بلند شد و روبرویم نشست.

یادت باشه که باز هم فرار کردی و جوابمو ندادی ، غزال گریز پا!

هنوز کلمه« غزال گریز پا» در ذهنم ضربان داشت که باز با سماجت، بحث را عوض کردم .

- خی مهمونی دیگه شروع شد!حالا از این کیک خوشمزه به من تعارف می کنی یا نه؟

خنده ای روی لبهایش نشست و فنجانم را از چای پر کرد .بعد هم قطعه ای از کیک در ظرفی گذاشت و به دستم داد.در حالیکه به صدای دلنواز موسیقی و شر شر آب و آواز پرنده ها گوش می سپردیم ، بدون حرف مشغول خوردن شدیم، با این تفاوت که ناگهان با صدای « سلامی » سر بلند کردم و با تعجب به فرزاد نگاه کردم .وقتی نگاه مبهوت مرا دید خنده ای کرد و گفت:

- مثل اینکه با شما بودند

- کی؟!

- سولیا کوچولو!

- سولیا کوچولو؟!!

- سلام شیدا!

با دهانی نیمه باز به عقب برگشتم و با دیدن طوطی زیبا و رنگارنگی که لبه صندلی ایستاده بود و ما را نگاه میکرد، کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم!هیجانات و باور نکردنی های امروز را در شرکت فرزاد فقط دیدن یک طوطی سخنگو کامل میکرد!ناباورانه سرم را تکان دادم

- سلام عزیزم ، حالت خوبه؟!

پر زد و روی پاهایم نشست و گفت:

- خوبم، سلام شیدا!

خنده ام گرفت .صدایش کمی خشن بود و گویا از یک نوار ضبط شده به گوش می رسید.

- علیک سلام سولیا قشنگه، چندبار سلام می کنی؟!

- تو یه بیوتیفولی « زیبا» شیدا!

چشمهایم از تعجب گرد شد .پرسیدم:

- ممنون عزیزم!تو هم قشنگی ؛ ولی کی گفته من یه « بیوتیفولم»؟

- فرزاد می گه، فرزاد می گه!


romangram.com | @romangram_com