#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_100

- بهتره به حرفهای اون توجه نکنی ؛ کاش می انداختمش توی قفس که اینقدر منو اذیت نکنه! فنجونت رو بده چای بریزم

دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم .لبخندم را قورت دادم.

- نه ممنون؛ دیگه کافیه .اگه اجازه بدی من کم کم برم تا دیر نشده

نگاهش را از صورتم به ساعتش چرخاند .

- آه!چقدر زود گذشت!

- در هر صورت از بابت دعوت به چایی ممنون .یکی طلب شما!امیدوارم فرصتی فراهم بشه تا منم جبران کنم

نگاه کشداری به من انداخت که خنده ام گرفت .

- خیلی خب، اصلا تشکرم رو پس بده، چرا اینطوری نگام می کنی؟!

- بخاطر یه چایی ناقابل، اینهمه تشکر لازم نیست .حیفه انرژیتو صرف کنی .حالا اگه اجازه بدی برسونمت .

- خیلی ممنون .بنده هم یه ماشین قراضه دارم که زحمتم رو می کشه!شما اگه قابل می دونید تشریف بیارید برسونمتون!

با لبخندی سرش را تکان داد:

- بسیار خب، خیلی هم ممنون می شم! فقط چند لحظه صبرکن تا آماده بشمب .

- اِ جدی جدی میخوای بیای؟!

خنده بلندی سر داد.

- چیه ؟ پشیمون شدی؟ دختر خوب تو باید می دونستی تعارف اومد نیومد داره! نترس خونه ما زیاد دور نیست!

با زصدای سولیا از ته اتاق بلند شد .

- نیشت رو ببند فرزاد! زشته جلوی شیدا!

با خنده نگاهی به من کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

- می بینی تو رو خدا! من نمی دونم این حرفها رو از کجا یاد گرفته .من که یادش ندادم!

بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :

- اجازه می دی برم باهاش خداحافظی کنم؟ واقعا که خیلی دوست داشتنیه!


romangram.com | @romangram_com