#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_101

- حالا که این حرفها رو به من زده دوست داشتنی شده! نخیر، لازم نکرده .اون الان یه فرشته لا به لای این گل و گیاها دیده،هوش از سرش پریده! نمی فهمه چی می گه .یه دفعه آبروی منو هم می بره!

خنده صدا داری کردم و در حالیکه از دور به سولیا نگاه میکردم پرسیدم:

- سولیا نره یا ماده اس؟

نگاهم که به صورت فرزاد سر خورد، لبخند روی لبم ماسید .با تبسمی شیرین خیره نگاهم میکرد و چنان محو من شده بود که خودم را جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم .با صدایی نجواگونه گفت:

- متاسفانه سولیا هم نره!

تک سرفه ای کردم و ایستادم.

- بسیار خب، پس تا من ماشین رو از پارکینگ می آرم . شما هم در شرکت رو ببند و بیا

- نه صبرکن با هم بریم .

سری تکان دادم و خودم را به دلیل گفتن آن حرف نسنجیده سرزنش کردم .بلافاصله از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم .وقتی در ماشین را باز میکردم با لبخند گفتم :

- ببخشید که این قراضه ، براحتی ماشین خودتون نیست!

- شکسته نفسی می کنی! تو به این اپل قشنگ و رعوسک می گی قراضه؟!

تشکر کردم و پس از بیرون آمدن از محیز ساختمان پرسیدم:

- خب جناب آقای متین حالا بفرمایید بنده از کدوم سمت برم؟

نام خیابانی را گفت و من بلافاصله راه افتادم . در بین راه هیچکدام حرفی نزدیم وفقط به موسیقی گوش سپردیم .همانطور که گفته بود مسیر زیادی را طی نکردیم . بالاخره ابتدای یک خیابان، دستور توقف داد. با تعجب پرسیدم:

- چرا گفتی اینجا بایستم؟ مگه رسیدیم؟!

لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد. می دانستم که آنجا یکی از بهترین خیابانهای شمال شهر است و خانه های زیبا در آن واقع شده است . باز گفتم :

- حالا چرا اینجا؟! می ترسی خونه رو یاد بگیرم و بیام مهمونی؟!

- من آرزومه که بیای مهمونی اونم خونه ما، ولی می دونم که این افتخار رو به ما نمی دی! در ضمن یکی از خونه های سمت راست خیابون، منزل ماست .چون نمی خواستم زیادی توی دردسر بیفتی گفتم همین جا نگه داری. از همین خیابون هم مستقیم برو تا به اتوبان برسی.بعد می تونی بری خونه .

با دلخوری به روبرو خیره شدم و با سر تصدیق کردم. ولی او پیاده نشد .به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:

- خب؟!

- آها! حالا درست شد، قهر توی کار ما نیست!


romangram.com | @romangram_com