#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_93

از اینکه دستم می انداخت حرصم گرفت .

- بله می دونم که توی شرکت بودی، ولی کجا؟اصلا چرا جواب من رو ندادی؟

از لحن نیمه عصبی من به قهقهه خندید وسپس با نگاهی خیره و بی طاقت گفت:

- شیدا! ای کاش این ترس و تردید لعنتی رو از خودت دور میکردی. تا پیدا کردن من فقط دو قدم دیگه مونده بود!

این را گفت و بلافاصله به اتاقش بازگشت دچار سرگیجه شدم؛ چه منظوری در حالت نگاه و جمله اش نهفته بود که از آن سر در نیاوردم؟!وای که او چقدر مرموز و غیرقابل پیش بینی بود!

با حسی کاملا شیطنت آمیز، پرونده ای برداشتم و بسرعت بسمت اتاقش رفتم .باید سراز کارهای او در می آوردم .پس از زدن تقه ای به در، منتظر اجازه ورود شدم که ناگهان فرزاد با چهره ای متبسم در را گشود .از دیدنش حسابی دستپاچه شدم وبلافاصله گفتم:

- راستی لیست فعالیتهای دیروز رو مطالعه نمی کنی؟

بدون کوچکترین کلامی کنار رفت تا وارد شوم .فرزاد پس از بستن در ، دست به سینه پشت آن ایستاد و به من خیره شد .برگشتم و با تعجب گفتم:

- پس چرا اونجا ایستادی؟!نمیخواهی لیست رو تحویل بگیری؟

خنده اش را قورت داد و باز در سکوت نگاهم کرد .پس از چند لحظه گفت:

- من می دونم تو چرا الان اینجایی شیدا خانم!

- خب اینو که خودمم می دونم .لیست رو آوردم دیگه!

- خانم کوچولو، این پرونده شرکت روانبخشه!حالا چرا سر و ته گرفتی دستت؟!

ناباورانه نگاه دقیقتری به پرونده انداختم .حق با او بود .با خجالت به فرزاد که خنده اش عمیق تر شده بود و حالت زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید، نگاه کردم و سر به زیر انداختم .داشتم در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم که پرونده را از آغوشم بیرون کشید و روی میز گذاشت .بسمت همان در مرموز رفت و آن را کاملا گشود.

- حالا بیا تا همون جایی که می خواستی نشونت بدم ؛ جایی که غیر از تو فقط یه نفر دیگه اون رو دیده!

بشدت خجالت کشیدم. با تردید نگاهی به آن در انداختم .

- من قصد کنجکاوی ندارم . از اینکه صبح بدون اجازه وارد دفترت شدم، واقعا معذرت می خوام .

اخم شیرینی کرد.

- مگه من در مورد قصد تو صحبت کردم؟این بزرگترین افتخار منه که تو از این اتاق دیدن کنی. بیا وگرنه مجبور می شم جمله ام رو به حالت دستوری تکرار کنم!

از تهدیدش خنده ام گرفت و به آرامی وارد اتاق شدم .خدای بزرگ! از آنچه می دیدم کم مانده بود قالب تهی کنم! با چشمهای گشاد شده پا به داخل مکانی گذاشتم که در تمام عمر نظیر آن را ندیده بودم .اتاقی بزرگ و وسیع با کلیه امکانات رفاهی .تمام دیوارهای اتاق، بغیر از یک دیوار که تماما شیشه ای بود، درست مثل دیوار داخل سالن، پوشیده از گل زیبای پیچک بود و شکوفه های ریز صورتی رنگی در بین آن خودنمایی میکرد . در ضلع شمالی اتاق، در جوار دیوار شیشه ای، آبنمای بی نهایت زیبا و چشمگیری خودنمایی میکرد و چندین گلدان مملو از گلهای سرسبز و زیبا ، به صورت نیم دایره، حوض آبنما را در آغوش گرفته بودند .وسط اتاق یک دست راحتی زیبا با روکش سبز رنگ قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت خوابی یکنفره با همان روکش، تلویزیون و نیز سیستم صوتی کاملا مجهز و پیشرفته ای هم روبروی تخت به چشم میخورد .چندین مرغ عشق رنگی و طوطی هم آزادانه در فضای اتاق پرواز می کردند .در نهایت در ضلع جنوب آشپزخانه ای با تمام امکانات رفاهی قرار داشت . ترنم صدای شر شرآب و آواز دل انگیز و گوشنواز پرنده ها در آن محیط رویایی ، چنان شوری در عمق جانم بر پا کرد که بی اراده چرخی زدم و با نفسی عمیق ، عطر گلها و ادوکلن فرزاد را به ریه کشیدم! با حیرت به او که با تبسمی دلنشین حرکاتم را می پایید نگاه کردم و گفتم:

- وای، اینجا کجاست دیگه؟!اتاقه یا بهشت؟!


romangram.com | @romangram_com