#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_92

- آقای متین شما اینجایید؟

هیچ صدایی نیامد. با صدایی بلندتر گفتم:

- سلام!

در کمال حیرت بازهم صدایی شنیده نشد .پس فرزاد کجا بود که صدای مرا نمی شنید؟! سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم .در حالیکه با شیطنت از غیبت او سوءاستفاده میکردم .نگاهی دقیق و عمیق به تمام زوایای اتاق انداختم .میزی که پشت آن می نشست با تمام وسایل روی آن شامل یک لب تاپ، ماشین حساب فوق مدرن،چند پرونده .تعداد زیادی اوراق پخش و پلا ، جا خودکاری زیبایش و وسایل دیگری که با نظم خاصی، همیشه حاضر بودند .راحتی وسط اتاق و همان گلدان سفالی پر از گلهای نرگس خشک شده، همه چیز را در آنجا دوست داشتم .با دیدن کت و کیف دستی اش، اطمینان حاصل کردم که او در شرکت است ولی کجا؟! این بار با صدای خواب آلودی گفتم:

- آقای متین من شیدا هستم ، شما کجایید؟

بازهم جوابی نشنیدم .کلافه و بی قرار قصد خروج از اتاق را داشتم، چرا که بودن من در آنجا آنهم بدون اجازه، دور از ادب بود . در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به دری نیمه باز افتاد. چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در آورم . دری که تا آن لحظه هرگز ندیده بودم!البته حق داشتم چرا که وقتی بسته بود با رنگ صورتی ملایم اتاق تلفیق می شد و پیدا کردن آن اصلا امکان نداشت!خواب از سرم پرید .با ناباوری چند قدم به آن سمت رفتم .بوی ادوکلن فرزاد از لابه لای در به خوبی به مشام می رسید .نفس عمیقی کشیدم ولی ناگهان ترسی ناشناخته به قلبم چنگ انداخت.آن اتاق چه بود؟! اصلا من آنجا چه میکردم؟پس فرزاد کجا بود؟

با صدایی آرام زیر لب گفتم:

- فرزاد......

ولی جمله ام را نیمه کاره رها کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .آنقدر ترسیده بودم که ضربان قلبم بالا رفت .بسرعت پشت میزم نشستم . و دستم را بر روی قلبم فشردم .هرچه سعی کردم نتوانستم فکر آن اتاق مرموز را از سرم بیرون کنم .

غرق در کار و تفکر بودم که صدای قدمهای آرامی، مرا از جا پراند .فرزاد مثل همیشه آراسته ومرتب به سمتم می آمد.بسرعت ایستادم و سلام کردم

- سلام .فکر میکردم امروز خواب می مونی!

هنوز در این فکر بودم که او کجا بوده است .جواب دادم:

- البته برام کمی سخت بود، ولی بهر حال باید می اومدم ببخشید......

مکثی کردم و با نگاهی کنجکاو پرسیدم:

- می تونم بپرسم شما کجا تشریف داشتید؟!من حنجره ام زخم شد از بس صداتون کردم.

خنده ای کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.

- ظاهرا عروسی خیلی خوش گذشته!هنوز آثارش توی صورتت مونده!

و به آرایش ملایمی که بر صورت داشتم اشاره کرد.احساس کردم تمایلی به پاسخ به سوالم ندارد .لحظه ای چشمهایم را بستم و پس از باز کردنش سعی کردم اصراری در کنجکاوی ام نداشته باشم.لبخندش عمیق تر شد و گفت:

- چیه، هنوز خواب می آد؟!

سرم را بعلامت منفی تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:

- من توی شرکت بودم ، تو منو ندیدی!


romangram.com | @romangram_com