#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_71

- شکسته؟!

- نه، یه بریدگی عمیقه که چندتا بخیه خورده

- چطور این اتفاق افتاد؟

از یاد آوری خاطرات آن روز ، خنده ام گرفت .

- از یه شیطنت کوچولو شروع شد و به یه بی احتیاطی ختم شد!

نگاه عمیقی به چهره ام افکند و گفت:

- امان از دست تو! اینطوری قول دادی مراقب خودت باشی؟

مرا دعوت به نشستن کرد و خودش روبرویم جا گرفت .بمحض نشستن از درد دستم که کمی ذوق ذوق میکرد، اخم کردم و جواب دادم:

- باور کنید من بی گناهم! اتفاقی بود که باید می افتاد.

او که کاملا متوجه حرکات من بود با نگرانی پرسید:

- هنوز درد داری؟خوب چرا اومدی سرکار؟!باید مرخصی می گرفتی و بیشتر استراحت میکردی

- نه آقای متین! من مشکل خاصی ندارم .با یه دست هم به کارم می رسم .کارها در نبود من با مشکل مواجه می شه

- بهر حال ازت میخوام که هر وقت مشکلی داشتی اصلا به شرکت و کار فکر نکنی

و با خنده اضافه کرد:

- نترس از حقوقت کم نمی کنم!

لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که ناگهان بیاد آقا حیدر افتادم

- راستی آقای متین! آقا حیدر.........

با شنیدن صدای زنگ تلفن روی میزش، جمله ام را نیمه تمام رها کردم ولی او همچنان منتظر بود

- لطفا ادامه بده آقا حیدر چی؟!

- ولی تلفن زنگ می زنه

- اصلا مهم نیست ، شما بفرمایید


romangram.com | @romangram_com