#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_70

نگاه مبهوتی به جانبش انداختم.

- همه؟!پس چرا من خبر نداشتم؟!

لبخند پر رنگتر شد و بسمت دفترش رفت .

- شاید چون براتون مهم نبود!بهر حال امیدوارم که تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه .لطف می کنید پرونده کارهای این مدت رو به دفترم بیارید؟

- بله البته ، همین الان می آرم خدمتتون

با خودم فکر کردم:« چرا هیچکس به من نگفت که اون کی می آد در صورتی که برام خیلی مهم بود؟!»

گزارشات را داخل پوشه ای قرار دادم به دفترش بردم .در کت و شلوار شکلاتی رنگش مثل همیشه جذاب و آراسته می نمود .لبخندی زدم و پوشه را روی میز قرار دادم .با دستهای گره شده بر روی سینه خیره نگاهم میکرد، از تراوش حس شناور در نگاهش، موجی از حرارت به صورتم هجوم آورد و شرمیگنانه سر به زیر انداختم .پس از چند لحظه طولانی ، با صدایی مملو از مهربانی و صمیمیت پرسید:

- خدای من! تو چه بلایی سر خودت آوردی؟!

در حالیکه شیطنتم حسابی گل کرده بود پرسیدم:

- سفر خوش گذشت آقای متین؟!راستی نتیجه قرار دادها رضایت بخش بود؟!

لبخندی زد و با همان ژست قبلی، به سمتم آمد و روبرویم ایستاد:

- اول من سوال کردم .نمیخوای جوابم رو بدی؟ از صبح که وارد شرکت شدم و تو رو با این وضع دیدم نگران شدم

- ولی من ترجیح می دم در مورد مسائل کاری صحبت کنم!

- ولی من ترجیح می دم در مورد دلتنگی هام در اونجا صحبت کنم!

نفهمیدم منظورش از دلتنگی چه بود ، ولی بشدت دلم میخواست تلافی تمام روزهایی را که نبود و من در فکرش بودم، سرش در آورم! با سماجت گفتم :

- پس رضایت بخش بود که به این زودی برگشتید!

از شیطنتم لبخندش غلیظ تر شد .

- ازت خواهش می کنم اینقدر احساسات من رو به بازی نگیر، من تحملم خیلی کمه! ولی بهر حال همه چیز عالی بود و من هم به دلایل کاملا شخصی، سفرم رو قطع کردم و به تهران برگشتم .حالا جوابم رو می دی؟!

فاتحانه خندیدم و گفتم:

- مشکل خاصی نیست؛ یه یادگاری کوچولو از سفر شماله!

با نگرانی نگاهی به دست بانداژ شده ام انداخت:


romangram.com | @romangram_com