#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_69
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام می کنند، بسختی جلوی خنده ام را می گرفتم .
پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید، الهام محجوبانه گفت:
- شرمنده ام که مزاحمتون شدم! راستش من به شیدا جون گفتم که خودم تنها می رم
شایان لبخندی زد و با تواضع گفت:
- اختیار دارید خانم پناهی، وظیفه است !
بقیه مسیر به تعریف خاطرات و لحظه های شیرین تعطیلات عید سپری شد و این در حالی بود که این روال تا دو روز دیگر نیز ادامه داشت .نگاههای مشتاق شایان از آینه و صورت سرخ از شرم الهام، حکایت عشقی پاک و زیبا داشت که می رفت تا در آشیانه قلبشان پا بگیرد و من بیشتر از همه خوشحال و مسرور بودم .در طی این مدت رفتارهای گستاخانه آقا حیدر نیز همچنان ادامه داشت و این مساله در نبود فرزاد آزار دهنده تر جلوه میکرد. با خود تصمیم گرفتم بمحض آمدنش با مطرح کردن این موضوع ، تدبیری اندیشه کنیم .
روز سوم شروع کار، مثل همیشه با چند شاخه گل وارد شدم .سلام آقا حیدر را خیلی کوتاه جواب دادم و پشت میز نشستم .نگاهی به در بسته اتاقش انداختم؛ باز هم نیامده بود. دلگیر و بی حوصله از تاخیر طاقت فرسایش زیر لب زمزمه کردم:
- بیشتر از اونچه فکر میکردم دلم برات تنگ شده دیوونه از خود راضی!
لبخند کم جانی زدم و بلافاصله به دنبال تکمیل کردن پرونده ای به اتاق بایگانی رفتم ، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم .بخاطر آوردم که دیروز هنگام مطالعه، آن را روی میز کنار دیوار شیشه ای جا گذاشتم .از کم حواسی ام خنده ام گرفت و بیرون آمدم . هنگامی که برای برداشتن پرونده از روی میز خم شدم، احساس کردم رایحه ای آشنا، مشامم را نوازش می دهد. به ذهنم فشار آوردم این عطر دلنشین متعلق به کیست که ناگهان صدایی تپش قلبم را از کار انداخت .
- سلام خانم رها!
با ناباوری پرونده را با یک دست در بغل فشردم و به عقب برگشتم! از دیدنش چنان جا خوردم کم مانده بود از هوش بروم .شوقی مرموز در زیر پوستم دوید و با مکثی طولانی که به خنده او منجر شد با لکنت گفتم:
- سلام........از.......بنده اس آقای متین!حالتون چطوره؟
- متشکرم ، به لطف شما، سال نو مبارک
- ممنونم .سال نو شما هم مبارک!از دیدنتون خوشحالم .چقدر ناگهانی و بی خبر اومدید!
دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد .
- منم از دیدنتون خوشحالم .در ضمن اینجا همه می دونستند من کی می آم!
romangram.com | @romangram_com