#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_68

- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !

- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم.

- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .

- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟

اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:

- شبم که می آیی دنبالم؟

- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.

- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم

در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!

- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!

چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :

- سلام، سال نو شما هم مبارک!

بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .

- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .

بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!

آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .

نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:

- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!

در کمال وقاحت سری تکان داد.

- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟

این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.


romangram.com | @romangram_com