#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_24
پس از صرف غذا، با یک عذرخواهی از جمع خارج شدیم و سه تایی بطرف اتاق من هجوم بردیم . آنقدر بلند بلند حرف می زدیم و می خندیدیم که متوجه صدای در نشدیم .با ضربه محکمی که به در خورد ، با تعجب ساکت شدیم .کتی گفت:
- وا! کیه که داره در رو از جا می کنه؟!
شایان در حالیکه صدایش را نازک کرده بود، جواب داد:
- منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون!
همگی زدیم زیر خنده ، پرسیدم:
- چیه؟ چی میخوای؟
با همان لحن قبلی گفت:
- وا! چه دختر بی حیایی دارم! این چه طرز حرف زدن با مادرته شنگول؟! می گم یه لقمه کوفتی آوردم بخوریم!
بی صدا خندیدم .این بار ژاله گفت:
- شایان بیخودی خودتو لوس نکن! بگو چی میخوای؟
شایان با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد :
- می شه منم راه بدید؟ بابا دلم آب شد از بس شما خندیدید
مجددا ژاله جواب داد:
- اینجا چیزی نیست که به درد تو بخوره برو توی اتاقت و مثل بچه ها خوب بگیر بخواب!
شایان سرش را به جداره در نزدیک کرد و با حالتی لوس گفت:
- بچه ها تو رو خدا، فقط یه دقیقه! اینقدر بی انصاف نباشید!
- شایان جان برو دیگه داداش.چقدر سمجی تو! من فقط یه امشب وقت دارم
شایان با حالتی قهر آمیز ، نگاهی به در زد و بلند گفت:
- بدجنسها!
نگاهی به دخترها کردم و سه تایی دلمان را گرفتیم و زدیم زیر خنده! مثل همیشه رختخوابمان را روی زمین و کنار هم پهن کردیم .من وسط و کتی و ژاله در طرفینم دراز کشیدند .مدتی را در سکوت ، هرکدام به نقطه ای خیره ماندیم .لبخندی زدم و برای تغییر جو حاکم گفتم:
- کتی تو اصلا تغییر نکردی؛ توی این مدتی که ندیدمت انگار حتی یه ذره هم عوض نشدی ، ولی ژاله یه کمی چاقتر شده .البته نسبت به عکسهایی که می فرستادین
romangram.com | @romangram_com