#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_23
- اِ دیگ نشدها! خاله جان لااقل شما یه کمی ما رو تحویل بگیر دلمون نسوزه!!
همه به شیطنت او خندیدند و خاله در حال برداشتن شیرینی جواب داد:
- الهی من فدای هر دوی شما بشم. به اندازه همه دنیا دوستتون دارم .خصوصا تو رو وقتی که اینقدر شیطونی می کنی .فقط جون خاله یه امشب جیغ این دخترها رو در نیار!
شایان خندید و گفت:
- خاله بخدا من کاری به کار اینا ندارم! اینا خودشون با من کار دارند!
رو به خاله گفتم:
- اینو ولش کن خاله .اگه سر به سرش بذاری تا صبح حاضر جوابی می کنه شما کی رسیدید؟
به جای خاله آقا کسری جواب داد:
- همین امروز رسیدیم . اول رفتیم خونه آقاجون وسایلمون رو جابجا کردیم و بعد هم به پیشنهاد بچه ها اومدیم اینجا.
پرسیدم:
- چند روز می مونید؟
- فعلا که هستیم تا هر چی خدا بخواد!
از شیطنت آقا کسری که دلش میخواست مرا در انتظار بگذارد .خنده ام گرفت. با سوالی که پدر از آقا کسری پرسید، آقایان وارد بحثی جداگانه شدند و خانمها به اتفاق به آشپزخانه رفتیم . در حالی که با صدای خنده هایمان خانه را روی سرمان گذاشته بودیم ، در یک چشم بهم زدن میز شام را آماده و همه را به صرف شام دعوت کردیم .در حین خوردن غذا خاله را مخاطب قرار دادم:
- خاله جون اجازه بدید امشب بچه ها پیش من بمونن.آخه من دیگه فرصت زیادی ندارم .صبح زود می رم سرکار و شبم دیر میام .
خاله در حالیکه برای آقا کسری سالاد می ریخت گفت:
- امشب که خسته ای عزیزم، باشه برای یه موقع دیگه
با عجله حرفش را قطع کردم:
- نه، باور کنید فرصت از این بهتر گیر نمیاد .قبول کنید دیگه!
شایان با بدجنسی وسط حرفم پرید:
- خاله جان قبول کن، گناه داره بیچاره! ببین چقدر التماس می کنه!
از زیر میز لگدی به پایش زدم و با اخم نگاهش کردم .در حالیکه «آخ» بلندی می گفت، دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد .از حالتش همه به خنده افتادند .خاله هم که اصرار من و دختر ها را دید، بناچار تسلیم شد.
romangram.com | @romangram_com