#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_22
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:
- نه خواهش میکنم
مجددا نگاهی به پوشه انداخت و با لبخندی صمیمی ادامه داد:
- ممنونم که همه رو دقیق و بدون خطا انجام دادید .
تشکر آرامی کردم و با گفتن کلمه« خداحافظ» از در خارج شدم .لحظه ای پشت در ایستادم و نفس عمیقم را بشدت به بیرون فرستادم . از عمق چشمان شفافش ، حسی عجیب و مرموز تراوش می شد که قلبم را می لرزاند! از تصور نوع نگاهش، با حالتی عصبی، کیفم را برداشتم و زیر لب گفتم:
« از همه تون متنفرم!!»
**************
باران ریزی باریدن گرفته بود و هوا اندکی سوز داشت .بلافاصله خود را به اتومبیلم در پارکینگ رساندم و بسرعت رهسپار خانه شدم و با خود فکر کردم که نباید اجازه دهم این موجود عجیب و غریب با آن چشمهای نافذ مرا عصبانی کند. مسلما اگر دختر دیگری به جای من بود عشق او را می پذیرفت. ظاهر و رفتار و موقعیت او میتوانست به راحتی هر قلبی را به زانو در آورد .اما این امر در مورد من مصداق پیدا نمیکرد .ذهن خسته و درگیرم هنوز آماده پذیرش واقعیتها نبود .با خودم فکر کردم ، شاید الهام آقای متین را دوست دارد که آنطور بخصوص به من نگاه میکرد .چند لحظه تصویر فرزاد متین جلوی چشمم جان گرفت.حالا متوجه شدم چرا حالت نگاهش آنقدر برایم آشناست! غم گنگی که در چشمهای عسلی اش نهفته بود، با من بیگانه نبود .نگاه گذرایی به حیاط انداختم و سلانه سلانه پیش رفتم .بمحض رسیدن به پشت در ساختمان ، متوجه تعداد کفش شدم .سعی کردم حدس بزنم چه کسی به منزلمان آمده که موفق نشدم .با داخل شدنم، شایان بطرفم دوید و با یک دنیا شیطنت که در صدایش موج میزد گفت:
- اگر گفتی کی اومده خونه مون؟!
کفشهایم را از پا خارج کردم و با بی حالی گفتم:
- اولا سلام، دوما خیلی ممنون اصلا خسته نیستم ! سوما مگه من علم غیب دارم که بدونم کی اومده؟!
دستش را سد راهم کرد وگفت:
- خیلی خب! علیک سلام .خسته هم نباشی ! هر چی هم که شما بگی همونه .حالا قول بده مژدگانی من رو فراموش نکنی تا بگم.........خاله مژده و آقا کسری و.........
مکثی کرد و با بدجنسی ادامه داد :
- کتی و ژاله اومدن!
جیغ بلندی از خوشحالی کشیدم و صورتش را غرق بوسه کردم .کیفم را به دستش سپردم و بسرعت بسمت پذیرایی دویدم . با ورودم به سالن کتی، ژاله هم فریاد زنان به سمتم دویدند و بی تابانه یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری ام سالها بود به رحمت خدا رفته بودند .ثمره زندگیشان سه دختر و یک پسر بود. فرزند اول، خاله مریم بود که متاسفانه از شوهرش هرگز صاحب فرزندی نشد، ولی در عوض با چنان عشق و محبتی در کنار هم زندگی میکردند که پس از سالیان دراز از زندگی مشترکشان، همه به آنها حسادت می ورزیدند! دایی منصور فرزند دوم و تک پسر خانواده بود، اما خودش دو پسر به نامهای مهرداد و مهران و یک دختر کوچک و ملوس بنام مهرناز داشت .مهرداد در شرف ازدواج بود و مهران همسن شایان. فرزند سوم هم خاله مژده بود که تنها دو دختر داشت که البته دو قلو بودند به نامهای کتایون و ژاله .
من و دوقلوهای خاله به فاصله چند هفته از هم متولد شده بودیم .صمیمیت ما بقدری زیاد بود که در کودکی، به ما لقب سه قلوها داده بودند! در تمام طول تحصیل هم با هم بودیم .پس از اتمام دوره راهنمایی ، آقای کسری شوهر خاله، خیلی اتفاقی قصد رفتن به خارج را کرد و به این ترتیب، ما از هم جدا شدیم .هرگز آن صحنه های تلخ و غم انگیز خداحافظی و بعد هم بیماری یک هفته ای ام را فراموش نکردم .البته ژاله و کتی هم پس از رفتن به آلمان و جدایی از من بشدت بیمار شدند و بی تابی میکردند .از آن به بعد هر وقت شرایط مساعد بود چند روزی به ایران می آمدند و همگی برای دید و بازدید دوباره در منزل قدیمی پدربزرگ که بعد از مرگشان با توافق بچه ها فروخته نشده بود، جمع می شدیم.فرزند آخر هم مادر من بود که مینا نام داشت و حاصل زندگی پرشکوهش با پدرم، من و شایان بودیم .
بقدری از آمدن بچه ها خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم .چنان ذوق زده بودیم که با جار و جنجال خانه را روی سرمان گذاشتیم .بسختی از آغوش دخترها جدا شدم و با خاله و آقاکسری هم سلام و علیک کردم .هنگامی که آرام گرفتیم .کتی با همان ظرافت و شیطنت گذشته گفت:
- وای شیدا تو شاغل شدی؟ چقدر عالی! اتفاقا از شایان شنیدم که جای خوبی هم مشغول هستی .بهت تبریک می گم!
شایان گفت:
romangram.com | @romangram_com