#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_136
با خجالت کیف را گرفتم و تشکر کردم .صدای خندان و پر شیطنت فرزاد نگاهم را بسمتش کشید .
- چیز تازه ای نیست فهیمه خانم، شیدا همیشه همین قدر سر به هواست!
از اینکه اینطور بی پروا جلوی فهیمه خانم صحبت میکرد تا بنا گوش سرخ شدم و نگاه تهدید آمیزی به جانبش انداختم که به قهقهه افتاد .
چرا اینطوری نگام می کنی؟ مگه دروغ گفتم؟!
چشمهای لبریز از خجالتم به صورت فهیمه خانم سُر خورد و او را هم خندان دیدم .گونه اش را بوسیدم و زیر نگاه مهربان و معنی دارش ، دوشادوش فرزاد از در خارج شدم . در بین راه فرزاد قول داد مرا با دوست هنرمندش که آن نقاشی زیبا را کشیده بود، آشنا کند .
همزمان با هم وارد خانه شدیم و سلام کردیم . اولین کسیکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پی آن شایان و الهام، کتی که ظاهرا تازه از راه رسیده بود و خودش را با دست باد می زد ، با دهانی باز و چشمهایی از حدقه بیرون زده به ما نگاه میکرد .مادر دست فرزاد را به گرمی فشرد و گفت :
خیلی خوش اومدید فرزاد خان، افتخار دادید!
شایان او را در آغوش کشید و جمله ای را زیر گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :
معلوم هست شما دو نفر کجایید؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟
فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گیر افتاده بود و در حالیکه مشخص بود حسابی دستپاچه شده است .جواب هر یک را می داد .با هدایت دست شایان ، بسمت مبلی رفت و کتی توسط الهام به او معرفی شد .جمع آنها را ترک کردم و برای تعویض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتی با عجله به داخل اتاق پرید!
چه خبرته کتی دیوونه؟ترسیدم!
- این هرکول کیه دیگه شیدا؟!
خنده ام گرفت .لباسهایم را از تن خارج کرده و روی تخت انداختم .
هرکول چیه؟ شما که بهم معرفی شدید، پسر دایی الهامه دیگه!
تهدید گرانه بسمتم آمد.
- می دونم بی مزه ! ولی اون با تو چکار میکرد؟ اصلا چه جوریه که شما با هم اومدید؟
خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اینطور قیافه بگیرد ، چرا که از هیچ چیز خبر نداشت .
- یادم رفت بگم کتی، اون رئیس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بریم خرید، من رو هم سر راه رسوند .
در حالیکه حسابی گیج شده بود، روی صندلی نشست و چانه اش را خاراند .
- من که سر در نیاوردم ! یعنی پسر دایی الهام، رئیس شرکتیه که تو اونجا کار می کنی؟ پس از این طریق با الهام اشنا دشی؟
- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خیلی زود صمیمی شدیم و توی این فاصله شایان و الهام بهم علاقمند شدن.شبی که رفتیم خواستگاری ، فهمیدم که فرزاد متین که رئیس شرکتمونه ، پسر دایی الهام هم هست .خودشون این مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهمیدی؟!
romangram.com | @romangram_com