#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_137

- آره، چه جالب!

لبخندی زد و با هیجان ادامه داد:

- ولی شیدا خودمونیم چقدر جذابه! چه قد و هیکلی داره! مثل غول می مونه ولی یه غول خوشگل! باورت می شه اگه بگم تا حالا توی زندگیم پسر به این قشنگی ندیدم؟ عجب چشمهای دیوونه کننده ای داره!

خندیدم و روسری ام را بسمتش پرت کردم .

- مواظب باش تو گلوت گیر نکنه پررو! تو کار دیگه ای بغیر از نظر دادن نداری؟

با نگاهی کنجکاو و لبخندی معنی دار بسمتم آمد .

- نکنه خبرایی شده ناقلا و به ما نمی گی، ها؟!

- نخیر، بجای این پر حرفی ها ، بیا تو انتخاب لباس کمکم کن!

مانتویی تابستانی که رنگ سبزش با شال حریری که بتازگی خریده بودم، همخوانی داشت انتخاب کردم و پس از شنیدن کلی تعریف و تمجید کتی، به جمع بچه ها پیوستیم .

نگاه مشتاق و آمیخته به تحسین فرزاد که با شرم از حضور دیگران ، دزدکی براندازم میکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضی کرد .

با آمدن من ، همگی از مادر خداحافظی کردیم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبیل او، به راه افتادیم .من و کتی و الهام در عقب جای گرفتیم و شیطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتی مثل همیشه پر سر و صدا بود و حتی از فرزاد هم خجالت نمی کشید .

- آقا شایان! هی ما رو زبون خشک و تشنه از این خیابون به اون خیابون نکشی ها! از الان گفته باشم!

- کتی تو که اینقدر شکمو نبودی! در ضمن قصاص قبل از جنایت نکن .چهارتا خیابون راه برو بعدا اگه تشنه موندی اعتراض کن!

ولی کتی دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدایشان در آمد . فرزاد که از شیطنتهای او حسابی خندیده بود گفت:

- کتایون خانم دختر شاد و سرحالیه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمی کنه!

همگی جمله او را تصدیق کردیم و کتی جواب داد:

- اختیار دارید آقای متین سرحالی از خودتونه!

از حاضر جوابی او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلی فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه میکردم .فرزاد با صدای نسبتا آرامی پرسید:

- شیدا خانم رو نمی بینم ، خیلی ساکتید!

با این بهانه آئینه را طوری تنظیم کرد که کاملا مرا می دید و تصویر چشمهای جادویی و جذابش با آن نگاه وحشی روحم را به تسخیر در آورد .لبخندی زدم و گفتم :

- ماشاءاله مگه کتی به کسی اجازه می ده؟ یکریز حرف می زنه!


romangram.com | @romangram_com