#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_135

هنوز پشت به او داشتم .

- واقعا فوق العاده است! کاش این منظره فقط یه نقاشی نبود

- اگه یه نقاشی نبود ، چکار میخواستی بکنی؟

با تعجب برگشتم و با چهره آراسته و خندانش مواجه شدم .بلوز چهارخانه و شلوار جین پوسیده بود و صندلی نیز به رنگ بلوزش به پا داشت .تن پوشش از آن حالت رسمی شرکت که جذبه ای خاص به او می بخشید، به پسری بازیگوش تغییر شکل داده بود .واقعا که چقدر خوش پوش و برازنده بود! لبخند زدم.

- کار نمیکردم فقط آرزو داشتم حتی برای یه بار هم که شده اونجا رو از نزدیک ببینم!

- بسیار خب! حالا که اینقدر دوست داری، قول می دم که یه روز تو رو ببرم تا منظره به این قشنگی رو ببینی!

با ناباوری و چشمهای گرد شده قدمی نزدیکتر رفتم .

- تو از کجا می دونی این منظره وجود خارجی داره؟!

- آخه چند دفعه بگم چشمات رو این شکلی نکن دختر؟! اولا که این نقاشی رو یکی از دوستای من از یه صحنه کاملا طبیعی کشیده، در ثانی شما بگو میخوام برم کره ماه! اگه وجود خارجی هم نداشته باشه ، بنده خودم یه ماه می سازم و تو رو می برم اونجا ! تازه اگه دلت بخواد چند تا قمر مصنوعی هم براش می سازم! فقط کافیه که امر کنی!

نفسم از هیجان بند آمد . باز هم من بودم و فرزاد و محبتهای بی دریغش و عشقی بی پایان که از دریچه چشمهای شفافش به وجودم می ریخت و در تار و پود جانم رخنه میکرد .لیوان را در دستم فشردم و با لبخندی کمرنگ و سری به زیر افتاده از کنارش عبور کردم .

-اگه کارت تموم شده بریم؟ حسابی دیرمون شده!

مدتی خیره نگاهم کرد که باعث شد دست و پایم را گم کنم .با قدمهایی آرام به من نزدیک شد و در حالیکه مرا بسمت در خروجی راهنمایی میکرد، به آهستگی نجوا کرد:

- کاش می فهمیدم چرا همیشه از من فرار می کنی!

حرارت عجیبی را در وجودم احساس میکردم .هنوز دست فرزاد به دستگیره نرسیده بود که صدای فهیمه خانم قلبم را از جا کند:

- آقا فرزاد!

فرزاد که از تکان من خنده اش گرفت به عقب برگشت .

بله!

- برای شام بر می گردید؟

- نه فهیمه خانم ، منتظرم نباش .امروز قراره برای الهام خرید کنیم، احتمالا شام رو بیرون می خوریم .

هنوز سر به زیر داشتم که فهیمه خانم مرا مخاطب قرار داد:

عزیزم کیفتون رو جا گذاشتید!


romangram.com | @romangram_com