#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_134
- نه نه، ممنون .من همین جا هستم .فقط تو سریع آماده شو و بیا که وقت زیادی نداریم!
با تعجب یک تای ابرویش را بالا برد .
- یعنی چی اینجا هستم؟ بدو بیا بالا، نمی شه که اینجا بایستی ، بیا بریم .
و بی توجه به من، بسمت ساختمان حرکت کرد. نگاهی به اطراف انداختم . تا چشم کار میکرد گل و درخت بود .حیاطی بی نهایت بزرگ که گویی انتهایی نداشت .ترسی مبهم به دلم نشست .دوان دوان خودم را به او رساندم و در حالیکه به معماری زیبایی خانه نگاه میکردم پرسیدم:
- راستی پدرتون هم الان تشریف دارند؟!
- نه، رفته مسافرت .البته ببخشید که اینطوری آوردمت اینجا، حقش بود که با خانواده و طی مراسمی رسمی تر می اومدی .حالا شما اینو فراموش کن تا خودم رسما دعوتتون کنم .
در را باز کرد و کنار رفت تا من وارد شوم . تشکر کردم و بمحض ورود ، زنی فربه و کوتاه قد که حدودا چهل- پنجاه ساله بنظر می رسید بطرفمان آمد . در حالیکه با چشمهای گرده شده به من زل زده بود گفت:
- سلام فرزاد جان! خسته نباشی ، نگفته بوید این ساعت به منزل می آیی!
- سلام فهیمه خانم ، شما هم خسته نباشید
به من اشاره کرد .
- ایشون شیدا خانم ، خواهر آقا شایان هستند
نگاه زن حالت آشنایی به خود گرفت و با مهربانی مرا در آغوش کشید .
- خیلی خوش اومدی عزیزم! از دیدنت خوشحالم . در ضمن تبریک می گم .حالا بفرمایید خواهش می کنم!
تشکر کردم و با نگاه فرزاد، توضیح بیشتری خواستم .جایگاه آن خانم هنوز برایم مشخص نبود .
- ایشون فهیمه خانم هستند و با ما زندگی می کنند و به کارهای منزل، سر و سامون می دن .البته حق مادری به گردن من دارن ، چون از بچگی مراقب من بودند .
سری بعنوان احترام تکان دادم و فهمیدم که حدسم درست بوده است! فرزاد مرا بسمت مبلی هدایت کرد و آهسته پرسید:
- اگه چند لحظه تنها بمونی ، ناراحت نمی شی؟
- نه، برو زودتر به کارت برس .فقط عجله کن که دیر نشه ، مامان دلواپس می شه!
« چشمی» گفت و بسمت پلکان زیبایی که در ضلع شرقی ساختمان واقع بود به راه افتاد . ایستاده بودم و با نگاه، او را دنبال می کردم . وقتی از نظذ ناپدید شد ، متوجه فهیمه خانم شدم که با لبخندی معنی دار و نگاهی سرشار از تحسین، خریدارانه براندازم میکرد. با دستپاچگی لبخندی زدم و نشستم . حضور او باعث آرامش و دلگرمی ام بود و از آن استرس و تشویش اثری نبود .البته می دانستم که دیدن دختر جوانی در کنار فرزاد، آنهم در منزل برایش جای سوال داشت .از حالت بهت زده اش کاملا مشخص بود که قبلا هرگز با چنین صحنه ای مواجه نشده است بلافاصله با ظرفی پر از میوه های فصل، و نیز یک لیوان شربت بازگشت .تشکردی کردم و پس از رفتنش ، بلند شدم و چرخی در سالن زدم . سالن بی نهایت بزرگ و دلباز ، تماما سنگ فرش بود . در گوشه و کنار چند قالیچه ابریشمی نفیس و گرانقیمت پهن شده بود.کنده کاریهای زیبایی ، ستونها و دیوارها را زینت می داد، گچبریهای سقف آنقدر خیره کننده بود که تا چند لحظه نگاهشان کردم .تابلو فرشهای دیدنی که بنظر عتیقه می آمدند، دیگر تزئینات داخلی سالن را تشکیل می دادند .
به آرامی بسمت شومینه زیبا ولی خفته ای که در سالن قرار داشت حرکت کردم .بالای شومینه ، گلدانی منقش به تصاویر شکار آهو در چمنزار ، توسط شکارچیان به چشم می خورد .کاملا مشخص بود که هنر دست هنرمندان خوش ذوق اصفهان است .در کنار آن؛ عکسی از فرزاد و پدرش در حالیکه دست در گردن هم انداخته بودند، به چشم میخورد و در طرفی دیگر تنها عکسی از جوانی پدرش قرار داشت . دقیقتر نگاه کردم و از نبودن مادرش در کنار آنها متعجب شدم . یعنی فرزاد مادرش را در سنین کودکی از دست داده بود! چون اشاره کرد که فهیمه خانم حق مادری بر گردنش دارد! اصلا تک فرزتد خانواده بود یا خواهر و برادر دیگری هم داشت؟ تازه دریافتم اطلاعاتم در مورد او چقدر اندک است ! جرعه ای از شربت توت فرنگی را که در دست داشتم نوشیدم و کنار تابلویی ایستادم . منظره ای زیبا از طبیعت را نشان می داد که پسری معصوم و خوش سیما، از درون قاب پنجره ای به آن چشم دوخته بود .نقاشی بقدری طبیعی و قشنگ بود که تصور کردم عکسی بزرگ شده است .طبیعت جاندار و نگاه زنده جوان داخل نقاشی، واقعا مسحور کننده بود و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد .محو تماشا بودم که صدایش را شنیدم:
- نقاشی قشنگیه، درسته؟
romangram.com | @romangram_com