#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_110
- اِ؟ چه حیف شد ! خب حالا که دختر نیست لااقل بیام از صحبت هایی که می شه تجربه کسب کنم .بالاخره که یه روزی به دردم میخوره!
- حالا این رو بگی یه حرفی؛ ولی متاسفانه شما رو اونجا راه نمی دن!
- اِ، چرا؟ مگه من چه عیبی دارم؟!
- عیبی ندارید، فقط نسبتی با عروس و داماد ندارید!
با شیطنت لبخندی زد و در حالیکه نگاهی گذرا به من می انداخت ، دنده را عوض کرد .
- حالا اگه بگم در آینده با خانواده داماد نسبتی پیدا می کنم ، چی؟ جواز ورودم صادر می شه؟
ا زکلامش تا بنا گوش سرخ شدم .در حالیکه با بند کیفم بازی میکردم از گوشه چشم، نگاهی بسویش انداختم .با ژستی زیبا، فرمان اتومبیل را گرفته بود و ابهتی عجیب و جذاب در وجودش شعله می کشید .از خجالت من، لبخندش عمیقتر شد و ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت تک سرفه ای کردم و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :
- انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید !
از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم:
- خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟
- نخیر، خیلی سپاسگزارم خانم رها!در ضمن قابل شما رو نداشت!
چقدر زود لحن رسمی مرا تلافی کرد !با خنده ای در صدای ادامه دادم:
- خیلی خب چون می دونم کاری داری زیاد اصرار نمی کنم .راستی حال سولیا چطوره؟سلام منو بهش برسون!
حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش!
خندیدم و گفتم :
- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم!
نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:
- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار!
- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟
romangram.com | @romangram_com