#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_109

- نه نه؛ منظورم این بود که اگه دیروز می فهمیدم این پیشنهاد رو می دادم. در هر صورت مهم اینه که توهر کاری داشتی فقط امر می کنی ، نه خواهش!

این را گفت و وارد اتاقش شد . از دستپاچگی اش کاملا مشهود بود که در مورد موضوعی پنهانی صحبت کرده است .چون افکارم به هیچ نتیجه ای نرسید ، شانه ای بالا انداختم و مشغول کار شدم .

الهام آن روز را مرخصی گرفته بود و به شرکت نیامد .آنقدر سرگرم کار شدم که زمان را به کلی فراموش کردم .هنگامی به خود آمدم که ساعت حدود سه بود و من هنوز نهار هم نخورده بودم .کارهای باقیمانده را بسرعت انجام دادم و پس از برداشتن وسایلم به اتاق فرزاد رفتم .

لطفا بفرمایید خانم رها!

در را باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم .

- از کجا فهمیدی که منم؟

پرونده زیر دستش را بست و لبخند زد .

- اولا از سبک در زدنت، بعد هم از صدای کفشهات .حالا بفرمایید چه امری داشتید؟

- اولا این پرونده ای که خواسته بودید، دوما با اجازه شما بنده مرخص می شم . با مرخصی من که موافقت شده؟

از پشت میز بلند شد و به نگاه مردد من خندید .

- چیه ، می ترسی نذارم بری خونه؟ نه عزیزم ، شما اجازه داری تا هر ساعتی که دلت میخواد مرخصی بگیری .فقط اگه چند لحظه صبر کنی .منم آماده می شم تا با هم بریم .

آنقدر در جمله اش تحکم وجود داشت که نتوانستم مخالفت کنم .سعی کردم او را منصرف کنم .ولی سر و کله زدن با او بی فایده بود .تشکر کردم و از شرکت خارج شدم .هوا اندکی گرم بود .برای فرار از آفتاب، زیر سایه درختی در محوطه برج ایستادم .فرزاد خیلی سریع خود را رساند و در دیگر اتومبیل را باز کرد .

خیلی گرمت شده؟

نه، فقط از نور مستقیم آفتاب فرار کردم .

درجه کولر ماشین را بیشتر کرد و با لحنی بامزه گفت :

خب، پس که اینطور !امشب میخواید برید خواستگاری خوش به حالتون! نمی شه منم با خودتون ببرید ؟!

از لحن بچه گانه و دلنشینش به خنده افتادم .

- مگه اونجا چه خبهر که دوست داری تو هم باشی؟ حلوا که خیر نمی کنن!

- حلوا که نه ، ولی دختر چرا!

- اونجا فقط یه دختر هست که قراره زن داداش من بشه، دختر دیگه ای که به درد جنابعالی بخوره نیست .

برای دور زدن راهنما زد و با همان شیطنت گفت:


romangram.com | @romangram_com