#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_108

- مگه آقا شایان برادرت نیست ...........؟ اینکه ناراحتی نداره ، تو باید خیلی هم خوشحال باشی.

- خوشحالم ، خیلی زیاد . ولی شایان همه چیز منه بهترین و نزدیکترین دوستم، برادرم ، مشاورم ، راهنمام! حالا بدون اون چکار کنم؟

- همه حرفات درست ، ولی من اصلا متوجه ناراحتی تو نمی شم .آخه دختر خوب مگه قراره تو دیگه هرگز برادرت رو نبینی؟ اون مثل همیشه در کنار شماست ، با این فرق که منزلش تغییر می کنه، همین!

خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد:

- خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته لازم به ذکره که برادر شما هم پسر فوق العاده خوبیه، متشخص و مهربون!

از حسادتش لبخندم عمیق شد، ولی با تعجب پرسیدم :

مگه تو اونو می شناسی؟!

نه، یعنی آره! چند باری که تو رو همراهی میکرد، دیدمش .بنظر پسر خوبی می اومد......خب حالا که خندیدی ، اجازه دارم این گل رو با خودم ببرم؟ متاسفانه امروز گل نرگس شهلا پیدا نکردم

با شیطنت گفتم :

فقط یه شرط داره!

قهقهه ای سر داد .

اِ.......پس زبونت رو موش نخورده! چه شرطی؟

باید آقای متین لطف کنند و یه مرخصی چند ساعته برای بعد از ظهر به من بدن قبوله؟

با بدجنسی گل را در هوا تکان داد و بسمت اتاقش رفت .

- باید فکر کنم ببینم امکان داره یا نه

- یعنی به من مرخصی نمی دی؟! فقط چند ساعت!خواهش می کنم .

ناگهان ایستاد و به عقب برگشت .

- شیدا.........اصلا نیازی نیست بخاطر یه مرخصی بی ارزش خواهش کنی ! من میخواستم همون دیروز بهت بگم که اگه میخوای امروز شرکت نیا تا راحت تر به کارهات برسی.......دیگه این کلمه رو از دهنت نشوم ، باشه؟

با ناباوری نزدیکش رفتم .

- شما دیروز از کجا می دونستی که امروز چه خبره؟ من که همین الان در مورد مراسم امشب صحبت کردم! تو که دیروز اصلا شرکت نبودی!

گویی تازه به اشتباهش پی برده بود، تکانی خورد و دستپاچه گفت :


romangram.com | @romangram_com